بی رحم تر از همه/پارت ۱۸۹
از زبان جیمین:
زمانیکه منتظر بودیم ات از اتاق عمل بیرون بیاد... رفتم و از پشت شیشه به شوگا نگاه کردم... شوگا حرکت کرد...دیدمش که تکون خورد... دویدم و دکتر رو صدا زدم... رفتن معاینش کنن...گفتن که بیدار شده... از شدت هیجان و خوشحالی هممون شوک شدیم...
چقد جالب بود!! شوگا روز به دنیا اومدن پسرش دوباره به زندگی برگشت...این لحظه فقط هایون پیشمون نبود... هانا سرش با جونگکوک گرم بود... خیلی خوشحال بودن... خواهرشو یادش رفته بود... خودم به هایون زنگ زدم و گفتم: بچه ات به دنیا اومد
هایون: خیلی خوشحال شدم... این بهترین خبری بود که بعد از مدتها شنیدم
جیمین: شوگام به هوش اومد
هایون: جدیییی میگیییی....خیلی خوشحالم!...
وقتی این خبرو به هایون دادم، هایون گریش گرفت... پرسیدم: هایونا... داری گریه میکنی؟
چرا؟
هایون: چون تهیونگ سه ماهه که بخاطر شوگا داره دیوونه میشه... کاش اونجا بود و میدید...
چند ثانیه مکث کردیم... که یهو هایون گفت: باید بردم دیدن تهیونگ... باید بهش بگم که شوگا به هوش اومده
جیمین: باشه برو.... خودت رانندگی نکنی... یکی از محافظا رو ببر... تهیونگ بفهمه هواتو نداریم باهامون بد تا میکنه
هایون: باشه...ممنونم بابت خبر خوبت
جیمین: خواهش میکنم... فعلا....
از زبان هایون:
برای ملاقات تهیونگ رفتم... از بازداشتگاه منتقلش کرده بودن به زندان... حالا دیگه پشت یه شیشه میدیدمش... وقتی اومد و پشت شیشه ایستاد... با لبخند گفتم: سلام عزیزم
تهیونگ با بی حوصلگی گفت: سلام... چه عجب... بعد مدتها لبخند واقعی میزنی... چی شده؟
هایون: شوگا به هوش اومد... بچشم به دنیا اومد!
تهیونگ ساکت شد... آب دهنشو قورت داد و گفت: واقعا میگی؟ یعنی دیگه این همه عذاب وجدان دست از سرم برمیداره؟
هایون: چه عذاب وجدانی؟ اون فقط یه اتفاق بود... تو چه تقصیری داشتی
تهیونگ: بهتره دربارش حرف نزنیم... کاش میتونستم ببینمش
هایون: به زودی میبینیش عزیزم...
از زبان هانا:
منو جونگکوک هنوز تو بیمارستان بودیم...
ات که به هوش اومد، خبر به هوش اومدن شوگا رو بهش دادیم... البته هنوز نمیشد با شوگا حرف زد... یکم باید بهش فرصت میدادیم تا بتونه صحبت کنه... برای همین جیمین گفت فعلا خودش تو بیمارستان میمونه و منو جونگکوک میتونستیم بریم...جونگکوک موقع راه رفتن دستمو گرفت... چپ چپ نگاش کردم و گفتم: تو انگاری خیلی همه چیو جدی گرفتی
جونگکوک: چرا نگیرم؟ من که کاملا جدی باهات حرف زدم
هانا: عجببب... حتی نمیخوای بپرسی من راضیم یا نه؟
جونگکوک: هستی
هانا: اونوقت از کجا میدونی؟
جونگکوک: از چشمات... از اینکه وقتی بوسیدمت بدت نیومد... دیدم که اخمت واقعی نیست... ولی حالا اینجا ازت میپرسم... نگو نه که باور نمیکنم
هانا: این چجور پرسیدنیه که یه گزینه بیشتر ندارم؟
جونگکوک: تقصیر خودت بود... باید بدون شناختن من بهم ابراز علاقه نمیکردی... حالا چی میگی؟ با من هستی ؟ پیشنهاد رابطمونو قبول میکنی ؟
از زبان جونگکوک:
هانا خندید... گفتم: خب... پس جواب مثبتمو گرفتم... حله....
با هم از بیمارستان بیرون رفتیم... تا برسونمش دفترش...
از زبان شوگا:
چشمامو که باز کردم... خودمو توی بیمارستان دیدم... با زحمت پلک میزدم...بدنم درد میکرد... تنها صدایی که به گوشم میرسید، صدای دستگاهی بود که وضعیت منو نشون میداد...فقط منتظر بودم یکی بیاد داخل پیشم... به شدت گلوم خشک بود... دلم میخواست خودم نفس بکشم... این دستگاه اکسیژن روی صورتم اذیتم میکرد... جاش درد میکرد... حتما مدت طولانی ایه که روی دهنمه...
زمانیکه منتظر بودیم ات از اتاق عمل بیرون بیاد... رفتم و از پشت شیشه به شوگا نگاه کردم... شوگا حرکت کرد...دیدمش که تکون خورد... دویدم و دکتر رو صدا زدم... رفتن معاینش کنن...گفتن که بیدار شده... از شدت هیجان و خوشحالی هممون شوک شدیم...
چقد جالب بود!! شوگا روز به دنیا اومدن پسرش دوباره به زندگی برگشت...این لحظه فقط هایون پیشمون نبود... هانا سرش با جونگکوک گرم بود... خیلی خوشحال بودن... خواهرشو یادش رفته بود... خودم به هایون زنگ زدم و گفتم: بچه ات به دنیا اومد
هایون: خیلی خوشحال شدم... این بهترین خبری بود که بعد از مدتها شنیدم
جیمین: شوگام به هوش اومد
هایون: جدیییی میگیییی....خیلی خوشحالم!...
وقتی این خبرو به هایون دادم، هایون گریش گرفت... پرسیدم: هایونا... داری گریه میکنی؟
چرا؟
هایون: چون تهیونگ سه ماهه که بخاطر شوگا داره دیوونه میشه... کاش اونجا بود و میدید...
چند ثانیه مکث کردیم... که یهو هایون گفت: باید بردم دیدن تهیونگ... باید بهش بگم که شوگا به هوش اومده
جیمین: باشه برو.... خودت رانندگی نکنی... یکی از محافظا رو ببر... تهیونگ بفهمه هواتو نداریم باهامون بد تا میکنه
هایون: باشه...ممنونم بابت خبر خوبت
جیمین: خواهش میکنم... فعلا....
از زبان هایون:
برای ملاقات تهیونگ رفتم... از بازداشتگاه منتقلش کرده بودن به زندان... حالا دیگه پشت یه شیشه میدیدمش... وقتی اومد و پشت شیشه ایستاد... با لبخند گفتم: سلام عزیزم
تهیونگ با بی حوصلگی گفت: سلام... چه عجب... بعد مدتها لبخند واقعی میزنی... چی شده؟
هایون: شوگا به هوش اومد... بچشم به دنیا اومد!
تهیونگ ساکت شد... آب دهنشو قورت داد و گفت: واقعا میگی؟ یعنی دیگه این همه عذاب وجدان دست از سرم برمیداره؟
هایون: چه عذاب وجدانی؟ اون فقط یه اتفاق بود... تو چه تقصیری داشتی
تهیونگ: بهتره دربارش حرف نزنیم... کاش میتونستم ببینمش
هایون: به زودی میبینیش عزیزم...
از زبان هانا:
منو جونگکوک هنوز تو بیمارستان بودیم...
ات که به هوش اومد، خبر به هوش اومدن شوگا رو بهش دادیم... البته هنوز نمیشد با شوگا حرف زد... یکم باید بهش فرصت میدادیم تا بتونه صحبت کنه... برای همین جیمین گفت فعلا خودش تو بیمارستان میمونه و منو جونگکوک میتونستیم بریم...جونگکوک موقع راه رفتن دستمو گرفت... چپ چپ نگاش کردم و گفتم: تو انگاری خیلی همه چیو جدی گرفتی
جونگکوک: چرا نگیرم؟ من که کاملا جدی باهات حرف زدم
هانا: عجببب... حتی نمیخوای بپرسی من راضیم یا نه؟
جونگکوک: هستی
هانا: اونوقت از کجا میدونی؟
جونگکوک: از چشمات... از اینکه وقتی بوسیدمت بدت نیومد... دیدم که اخمت واقعی نیست... ولی حالا اینجا ازت میپرسم... نگو نه که باور نمیکنم
هانا: این چجور پرسیدنیه که یه گزینه بیشتر ندارم؟
جونگکوک: تقصیر خودت بود... باید بدون شناختن من بهم ابراز علاقه نمیکردی... حالا چی میگی؟ با من هستی ؟ پیشنهاد رابطمونو قبول میکنی ؟
از زبان جونگکوک:
هانا خندید... گفتم: خب... پس جواب مثبتمو گرفتم... حله....
با هم از بیمارستان بیرون رفتیم... تا برسونمش دفترش...
از زبان شوگا:
چشمامو که باز کردم... خودمو توی بیمارستان دیدم... با زحمت پلک میزدم...بدنم درد میکرد... تنها صدایی که به گوشم میرسید، صدای دستگاهی بود که وضعیت منو نشون میداد...فقط منتظر بودم یکی بیاد داخل پیشم... به شدت گلوم خشک بود... دلم میخواست خودم نفس بکشم... این دستگاه اکسیژن روی صورتم اذیتم میکرد... جاش درد میکرد... حتما مدت طولانی ایه که روی دهنمه...
۱۳.۰k
۰۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.