can you love me ?
part 1
جونگکوک: وقتی چراغ اشپز خونه رو روشن کردم با دیدن یونا خون به مغرم نرسید اونقدر عصبی بودم که یکی خوابوندم تو گوشش که باعث شد بیوفته رو شیشه ها ولی اصلا برام مهم نبود صدای گریش ازارم میداد دلم میخواست همونجا بکشمش
یونا: چلا منو میزنی اخه* باگریه
جونگکوک: چون ازت متنفرم چون میخوام گمشی از زندگیم چون میخوام بمیری از دستت راحت شم برو برو از خونه من از زندگی من برووووو * همشو با داد گفت
یونا: اگه من بلم تو خوچال میچی (خوشحال)
جونگکوک: چه جورم خیلی خوشحال میشم اینو بدون بعدش رفتم بالا تو اتاقم خودمو انداختم رو تخت
یونا: الوم بلند شدم لفتم الوم الوم از پله ها بالا لفتم تو اتاقم یه لباس بلداستم پوسیدم دوباله الوم از اتاقم اومدم بیلون و نگاسی که بلای داداسی کسیده بودم لو گذاستم دم دل اتاقس و لفتم از پله ها پاییم و لفتم از خونه بیلون اگه من بلم داداسی خوچال میچه بدو بدو لفتم بلون
*صبح
جونگکوک: پاشدم حاضر شدم در اتاقو باز کردم که یه برگه دیدم برش داشتم ( بچه ها مامان بابای اینا دقیقا بعد از به دنیا اومدن یونا مردن به همین دلیل جونگکوک از یونا متنفره و فک میکنه اون نحسه خب بریم سر نقاشی یونا تو نقاشیش خودشو مامان باباشو یه طرف و با چمدون کشیده بود و اون طرف دیگه داداشش و عمارتو دوستای داداشش رو که باهم شادن کشیده بود)
جونگکوک: هع مسخره نقاشی رو پاره کردم و به راهم ادامه دادم رفتم پایین سر میز نشستم که صدای اجوما بلند شد
اجوما: جو...نگ کوک پسرم تو یونا رو ندیدی* ترسیده
جونگکوک: نه * کاملا بیخیال
اجوما: همه جارو گشتیم ولی پیداش نکردیم
جونگکوک: دست از صبحانه کشیدم و بلند شدم و به اجوما نگاه کردم و گفتم خب به من چه!
اجوما: باورم نمیسه این پسر چقدر میتونه سنگ دل باشه
جونگکوک: نزیکای ساعت ۶ عصر بود اون نقاشی بد جور ذهن منو درگیر خودش کرده بود زنگ زدم یه یکی از نگهبانای عمارت و گفتم جوری که کسی نفهمه ببینه یونا پیدا شده یا نه بعد بهم خبر بده گوشیو قطع کردم درگیر کاغذ بازی های همیشگی خودم بودم که به گوشیم پیام اومد برش داشتم
نگهبان: نه ارباب نیست
جونگکوک: تو شک بودم یعنی یه دختر بچه کحا میتونه رفته باشه تا این موقع سعی کردم برام مهم نباشه ولی نتونستم سریع از شرکت اومدم بیرون سوار ماشینم شدم و هر جا که فک میکردم به بچه بره رو گشتم ۳۰: ۹ یعنی کجایی یونا تا این موقع از حرف های دیشبم پشیمون شدم به دشب فکر کردم که یهو یادم اومد اون ...نه امکان نداره اون بخاطر من رفته چون من بهش گفتم بره لعنت بهت جئون جونگکوک واقعا که تو همین فکرا بودم که
................................................
تولو قدا لایک چون♡
بخاطر یونا♡
جونگکوک: وقتی چراغ اشپز خونه رو روشن کردم با دیدن یونا خون به مغرم نرسید اونقدر عصبی بودم که یکی خوابوندم تو گوشش که باعث شد بیوفته رو شیشه ها ولی اصلا برام مهم نبود صدای گریش ازارم میداد دلم میخواست همونجا بکشمش
یونا: چلا منو میزنی اخه* باگریه
جونگکوک: چون ازت متنفرم چون میخوام گمشی از زندگیم چون میخوام بمیری از دستت راحت شم برو برو از خونه من از زندگی من برووووو * همشو با داد گفت
یونا: اگه من بلم تو خوچال میچی (خوشحال)
جونگکوک: چه جورم خیلی خوشحال میشم اینو بدون بعدش رفتم بالا تو اتاقم خودمو انداختم رو تخت
یونا: الوم بلند شدم لفتم الوم الوم از پله ها بالا لفتم تو اتاقم یه لباس بلداستم پوسیدم دوباله الوم از اتاقم اومدم بیلون و نگاسی که بلای داداسی کسیده بودم لو گذاستم دم دل اتاقس و لفتم از پله ها پاییم و لفتم از خونه بیلون اگه من بلم داداسی خوچال میچه بدو بدو لفتم بلون
*صبح
جونگکوک: پاشدم حاضر شدم در اتاقو باز کردم که یه برگه دیدم برش داشتم ( بچه ها مامان بابای اینا دقیقا بعد از به دنیا اومدن یونا مردن به همین دلیل جونگکوک از یونا متنفره و فک میکنه اون نحسه خب بریم سر نقاشی یونا تو نقاشیش خودشو مامان باباشو یه طرف و با چمدون کشیده بود و اون طرف دیگه داداشش و عمارتو دوستای داداشش رو که باهم شادن کشیده بود)
جونگکوک: هع مسخره نقاشی رو پاره کردم و به راهم ادامه دادم رفتم پایین سر میز نشستم که صدای اجوما بلند شد
اجوما: جو...نگ کوک پسرم تو یونا رو ندیدی* ترسیده
جونگکوک: نه * کاملا بیخیال
اجوما: همه جارو گشتیم ولی پیداش نکردیم
جونگکوک: دست از صبحانه کشیدم و بلند شدم و به اجوما نگاه کردم و گفتم خب به من چه!
اجوما: باورم نمیسه این پسر چقدر میتونه سنگ دل باشه
جونگکوک: نزیکای ساعت ۶ عصر بود اون نقاشی بد جور ذهن منو درگیر خودش کرده بود زنگ زدم یه یکی از نگهبانای عمارت و گفتم جوری که کسی نفهمه ببینه یونا پیدا شده یا نه بعد بهم خبر بده گوشیو قطع کردم درگیر کاغذ بازی های همیشگی خودم بودم که به گوشیم پیام اومد برش داشتم
نگهبان: نه ارباب نیست
جونگکوک: تو شک بودم یعنی یه دختر بچه کحا میتونه رفته باشه تا این موقع سعی کردم برام مهم نباشه ولی نتونستم سریع از شرکت اومدم بیرون سوار ماشینم شدم و هر جا که فک میکردم به بچه بره رو گشتم ۳۰: ۹ یعنی کجایی یونا تا این موقع از حرف های دیشبم پشیمون شدم به دشب فکر کردم که یهو یادم اومد اون ...نه امکان نداره اون بخاطر من رفته چون من بهش گفتم بره لعنت بهت جئون جونگکوک واقعا که تو همین فکرا بودم که
................................................
تولو قدا لایک چون♡
بخاطر یونا♡
۷.۱k
۳۰ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.