8 Part
از زبان ا/ت:
باورم نمیشد چنین کاری کردم. از خجالت سرخ شده بودم. سرمو انداختم پایین. باید جلوی احساساتم رو میگرفتم.
تهیونگ: راستش ا/ت از اولین باری که دیدمت عاشقت شدم ولی احساس میکردم تو ازم خوشت نمیاد و اینجوری کارم خیلی سخت میشد. الان که اینو گفتی خیلی خوشحالم.
ا/ت: فراموش کن.
تهیونگ: چیو؟
ا/ت: اینکه بهت اعتراف کردم.
داشتم میرفتم که تهیونگ دستمو گرفت.
تهیونگ: یعنی چی؟ برا چی اینجوری میکنی؟
از زبان ا/ت:
چطور چنین کاری رو کردم؟ باید قبلش فکر میکردم؟ حالا چجور بهانه ای بیارم که ولم کنه؟
ا/ت: راستش فقط میخواستم مطمین بشم که دوسم داری؟
تهیونگ: توی چشمام نگاه کن و اینو بگو.
توی چشماش نگاه کردم ولی نمیتونستم اینو بهش بگم.
از زبان ا/ت:
من هنوز یه مریضم. یه مریض روانی که از زندگیش خسته شده. نمیتونم خودم رو قاطی این بازی کنم. درسته که دوسش دارم ولی بازم نمیتونم. شروع کردم گردنم رو خاروندن. همیشه وقتی استرس میگرفتم اینکارو میکردم. طوری که داشت خون میومد. تهیونگ دستمو و گرفت.
تهیونگ: الکی بود؟
ا/ت: راستش آره ببخشید.
دستمو و ول کرد.
از زبان تهیونگ:
بالاخره یه کاری میکنم که ازم خوشت بیاد.
از زبان ا/ت:
رفتم اتاقمو و درو بستم. کاش مریض نبودم. چشمم به قرصام افتاد. پرتشون کردم اونور. سرمو روی پام گذاشتم و کم کم خوابم برد.
...
وقتی بیدار شدم، روی تخت بودم. کی منو اینجا گذاشته؟ احتمالا خودم رفتم روی تخت. بعضی شبا توی خواب راه میرفتم وقتی بچه بودم.
اگه خونه مامان و بابام تخریب نشده بود و طلبکارا همه اموالمون رو نمیکشیدن بالا، از اینجا میرفتم. از خودم خیلی ناراحت بودم که چنین دروغی گفتم ولی برای خودش بهتره. نمیتونه با یه دختر دیوونه دووم بیاره. همینجوریشم که فقط درحد دو ساعت در روز همو میبینیم، سخته خودم رو کنترل کنم و بعضی وقت ها میزنم به سیم آخر. به ساعت نگاه کردم 7:00 شب بود.
تصمیم گرفتم برنامم رو ادامش رو بنویسم. لبتاپو باز کردم و شروع کردم به کد نوشتن. داشت خوب پیش میرفتم تا خدمتکار در زد.
خدمتکار: خانم غذا رو آماده کردم. میاین پایین یا براتون بیارم؟
ا/ت: ممنون میشم برام بیارید بالا.
خدمتکار: چشم.
وقتی غذام رو خوردم، زنگ زدم به دکترم تا یکم باهاش حرف بزنم. یه چند دقیقه ای طول کشید دیدم جواب نمیده قطع کردم ولی بعدش خودش بهم زنگ زد.
دکتر: سلام ا/ت خوبی؟
ا/ت: ممنون خانم دکتر.
درمورد این اتفاق باهاش حرف زدم. یجوری یکم آروم تر شدم. افکارم خیلی بهم ریخته بود برای همین گفت که همه مشکلاتم رو روی برگه بنویسم. تا افکارم یکم مرتب بشه. شروع کردم به نوشتن خودم هم متوجه نبودم چقدر مشکل دارم. خندم گرفته بود.
...
لایک
❤️
وای بچه ها این پارت رو شاید چهار بار نوشتم و پاک شد.
باورم نمیشد چنین کاری کردم. از خجالت سرخ شده بودم. سرمو انداختم پایین. باید جلوی احساساتم رو میگرفتم.
تهیونگ: راستش ا/ت از اولین باری که دیدمت عاشقت شدم ولی احساس میکردم تو ازم خوشت نمیاد و اینجوری کارم خیلی سخت میشد. الان که اینو گفتی خیلی خوشحالم.
ا/ت: فراموش کن.
تهیونگ: چیو؟
ا/ت: اینکه بهت اعتراف کردم.
داشتم میرفتم که تهیونگ دستمو گرفت.
تهیونگ: یعنی چی؟ برا چی اینجوری میکنی؟
از زبان ا/ت:
چطور چنین کاری رو کردم؟ باید قبلش فکر میکردم؟ حالا چجور بهانه ای بیارم که ولم کنه؟
ا/ت: راستش فقط میخواستم مطمین بشم که دوسم داری؟
تهیونگ: توی چشمام نگاه کن و اینو بگو.
توی چشماش نگاه کردم ولی نمیتونستم اینو بهش بگم.
از زبان ا/ت:
من هنوز یه مریضم. یه مریض روانی که از زندگیش خسته شده. نمیتونم خودم رو قاطی این بازی کنم. درسته که دوسش دارم ولی بازم نمیتونم. شروع کردم گردنم رو خاروندن. همیشه وقتی استرس میگرفتم اینکارو میکردم. طوری که داشت خون میومد. تهیونگ دستمو و گرفت.
تهیونگ: الکی بود؟
ا/ت: راستش آره ببخشید.
دستمو و ول کرد.
از زبان تهیونگ:
بالاخره یه کاری میکنم که ازم خوشت بیاد.
از زبان ا/ت:
رفتم اتاقمو و درو بستم. کاش مریض نبودم. چشمم به قرصام افتاد. پرتشون کردم اونور. سرمو روی پام گذاشتم و کم کم خوابم برد.
...
وقتی بیدار شدم، روی تخت بودم. کی منو اینجا گذاشته؟ احتمالا خودم رفتم روی تخت. بعضی شبا توی خواب راه میرفتم وقتی بچه بودم.
اگه خونه مامان و بابام تخریب نشده بود و طلبکارا همه اموالمون رو نمیکشیدن بالا، از اینجا میرفتم. از خودم خیلی ناراحت بودم که چنین دروغی گفتم ولی برای خودش بهتره. نمیتونه با یه دختر دیوونه دووم بیاره. همینجوریشم که فقط درحد دو ساعت در روز همو میبینیم، سخته خودم رو کنترل کنم و بعضی وقت ها میزنم به سیم آخر. به ساعت نگاه کردم 7:00 شب بود.
تصمیم گرفتم برنامم رو ادامش رو بنویسم. لبتاپو باز کردم و شروع کردم به کد نوشتن. داشت خوب پیش میرفتم تا خدمتکار در زد.
خدمتکار: خانم غذا رو آماده کردم. میاین پایین یا براتون بیارم؟
ا/ت: ممنون میشم برام بیارید بالا.
خدمتکار: چشم.
وقتی غذام رو خوردم، زنگ زدم به دکترم تا یکم باهاش حرف بزنم. یه چند دقیقه ای طول کشید دیدم جواب نمیده قطع کردم ولی بعدش خودش بهم زنگ زد.
دکتر: سلام ا/ت خوبی؟
ا/ت: ممنون خانم دکتر.
درمورد این اتفاق باهاش حرف زدم. یجوری یکم آروم تر شدم. افکارم خیلی بهم ریخته بود برای همین گفت که همه مشکلاتم رو روی برگه بنویسم. تا افکارم یکم مرتب بشه. شروع کردم به نوشتن خودم هم متوجه نبودم چقدر مشکل دارم. خندم گرفته بود.
...
لایک
❤️
وای بچه ها این پارت رو شاید چهار بار نوشتم و پاک شد.
۲۰.۷k
۱۸ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.