مافیای سختگیر فصل دوم part 22
ا.ت : .. دیشب .. خسته بودم .. بابت رفتارم ببخشید
کوک : نه.. مهم نیست .. ( یکم بغض که یهو زنگ خونه به صدا در اومد و اجوما در را باز کرد و دید میا اومده .. و میا .. ا.ت و کوک رو دید و اومد داخل.. )
میا ویو
از ا.ت خبری نداشتم به مامانش که زنگ زدم همه چیز را برام توضیح داد وگفت خونهی خودشه .. راه افتادم سمت خونه .. و بعد از چند مین رسیدم و در را زدم که اجوما باز کرد و اومدم داخل و دیدم .. کوک وا.ت نشستند و دارن غذا میخورن .. چون کوک بهم تهمت زده بود و فکر کرده بود که من زندگیش را خراب کردم .. بهش نگاه نکردم و عصبی شدم و رفتم سمت ا.ت
ا.ت : خوش اومدی میا
میا : .. ممنون
ا.ت : صبحانه خوردی
میا : .. اره
میا : ا.ت
ا.ت : بله
میا : .. تو چرا هنوز اینجایی
ا.ت : خب .. راستش .. ( که یهو کوک پرید وسط حرفش )
کوک : چون خونشه
میا : ..مگه من با تو حرف زدم ..( با داد )
کوک : ....
میا : .. ( نیشخند ) .. لال شدی .. اون موقع که خوب سر و من و ا.ت داد میزدی و بهمون تهمت میزدی ( داد )
ا.ت : ..میا ..بس کن
کوک : .. میا اون .. فقط یه اتفاق بود و من تمام حرفام را از روی عصبانیت زدم .. چون من طاقت دیدن ا.ت با یه پسر دیگه را ندارم .. الانم ازت معذرت میخوام ..
میا: .... ( و یکی از خدمتکار ها قهوه ها را اورد و اومد سمت کوک که یهو تعادلش را از دست داد و قهوه ها ریختن روی کوک و کوک سوخت )
کوک : .. اایی ( یکم بلند و ا.ت و میا نگران شدند و ا.ت بلند شد و با نگرانی اومد سمت کوک )
خدمتکار : .. وایی ببخشید ارباب ..
کوک : .. مهم نیست .. برو ( و رفت )
ا.ت : ..کوک .. خوبی ( نگران )
کوک : .. خو..بم نگران نباش
ا.ت : .. بزار ببینمش .. ( و خواست دکمه های لباس کوک را باز کنه که یهو کوک دستش را گرفت )
کوک : .. ا.ت نیازی ..نیست
ا.ت : چیا نیازی نیست ..کوک ( و دکمه های کوک را باز کرد و دید پهلوی کوک قرمز شده )
میا: .. اوووف اینا ..همش تقصیر منه .. ببخشید کوک .. نباید داد میزدم که خدمتکار تعادلش را از دست بده ( نگران )
کوک : .. اشکالی نداره ..
ا.ت : ( و دستش را برد سمت .. سوختگی که یهو کوک صورتش را جمع کرد ) .. درد داره ( نگران )
کوک : .. یکم .. اما مهم نیست
ا.ت : .. کوک امروز نباید بری شرکت و باید .. خونه استراحت کنی ( نگران )
کوک : .. ا.ت بزرگش نکن .. من خوبم
ا.ت : .. همین که گفتم حالا بیا بریم بالا تا برات پماد بزنم ( نگران و کوک را بلند کرد و باهم رفتند بالا و کوک نشست روی تخت و ا.ت پماد را اورد و نشست روی زمین .. و اروم دستش را برد سمت سوختگی و داشت بهش میزد که یهو کوک دست ا.ت را گرفت و ا.ت به کوک نگاه کرد و گفت )
کوک : فکر میکردم .. برات مهم نیستم ( بغض )
ا.ت : ..حالا فکر کن ..
کوک : چرا نگرانم شدی ..ا.ت .. من خیلی بهت بدی کردم .. اما تو هنوز اینجایی .. واقعا برای همه ی این اتفاق هایی که افتاد متاسفم.. ازت معذرت میخوام ا.ت .. اینا همشون تقصیر منه ( بغض)
ا.ت : .. مهم نیست ..کوک .. دیگه به چیزی فکر نکن ( و نزدیک کوک شد و کوک را بو.س.ید و بعد از چند مین از هم جدا شدن و کوک گفت )
کوک : .. دیگه بخشیدیم ا.ت
ا.ت : .. اره ( لبخند )
ا.ت ویو
با حرفای کوک به تمام این مدت فکر کردم و دیدیم .. کوک واقعا .. سختی های زیادی کشیده و . تصمیم گرفتم که باهاش اشتی کنم و اومدم نزدیکش و بو.س.ید.مش و بعد از چند مین که جدا شدیم میا در اتاق را زد و اومد داخل و گفت
میا: .. اوو فکر کنم بد موقع اومدم .. ( خنده )
ا.ت : چرت و پرت نگو بیا تو
میا : .. کوک خوبی ( نگران )
کوک : .. اره الان بهترم
میا : .. خداراشکر راستی ..کوک ازت معذرت میخوام ..
کوک : .. تو چرا معذرت خواهی میکنی.. من باید بکنم
میا : .. نه بابا .. من باعث شدم که بسوزی
کوک : .. ولش کن اون فقط یه اتفاق بود .. من باید معذرت خواهی کنم که الکی بهت تهمت زدم میا.. ببخشید
میا : .. مهم نیست .. اما حالا که اصرار میکنی باشه معذرت خواهیت را قبول میکنم ( خنده )
کوک : ممنون ( خنده )
ا.ت : ( خنده و ..... )
پارت ۲۲ تموم شد ✨🤍
لطفاً حمایییییتتتت کنید ❤️✨
شرط
لایک: ۸۵
کامنت : ۴۰
فالور : ۶۳۰
کوک : نه.. مهم نیست .. ( یکم بغض که یهو زنگ خونه به صدا در اومد و اجوما در را باز کرد و دید میا اومده .. و میا .. ا.ت و کوک رو دید و اومد داخل.. )
میا ویو
از ا.ت خبری نداشتم به مامانش که زنگ زدم همه چیز را برام توضیح داد وگفت خونهی خودشه .. راه افتادم سمت خونه .. و بعد از چند مین رسیدم و در را زدم که اجوما باز کرد و اومدم داخل و دیدم .. کوک وا.ت نشستند و دارن غذا میخورن .. چون کوک بهم تهمت زده بود و فکر کرده بود که من زندگیش را خراب کردم .. بهش نگاه نکردم و عصبی شدم و رفتم سمت ا.ت
ا.ت : خوش اومدی میا
میا : .. ممنون
ا.ت : صبحانه خوردی
میا : .. اره
میا : ا.ت
ا.ت : بله
میا : .. تو چرا هنوز اینجایی
ا.ت : خب .. راستش .. ( که یهو کوک پرید وسط حرفش )
کوک : چون خونشه
میا : ..مگه من با تو حرف زدم ..( با داد )
کوک : ....
میا : .. ( نیشخند ) .. لال شدی .. اون موقع که خوب سر و من و ا.ت داد میزدی و بهمون تهمت میزدی ( داد )
ا.ت : ..میا ..بس کن
کوک : .. میا اون .. فقط یه اتفاق بود و من تمام حرفام را از روی عصبانیت زدم .. چون من طاقت دیدن ا.ت با یه پسر دیگه را ندارم .. الانم ازت معذرت میخوام ..
میا: .... ( و یکی از خدمتکار ها قهوه ها را اورد و اومد سمت کوک که یهو تعادلش را از دست داد و قهوه ها ریختن روی کوک و کوک سوخت )
کوک : .. اایی ( یکم بلند و ا.ت و میا نگران شدند و ا.ت بلند شد و با نگرانی اومد سمت کوک )
خدمتکار : .. وایی ببخشید ارباب ..
کوک : .. مهم نیست .. برو ( و رفت )
ا.ت : ..کوک .. خوبی ( نگران )
کوک : .. خو..بم نگران نباش
ا.ت : .. بزار ببینمش .. ( و خواست دکمه های لباس کوک را باز کنه که یهو کوک دستش را گرفت )
کوک : .. ا.ت نیازی ..نیست
ا.ت : چیا نیازی نیست ..کوک ( و دکمه های کوک را باز کرد و دید پهلوی کوک قرمز شده )
میا: .. اوووف اینا ..همش تقصیر منه .. ببخشید کوک .. نباید داد میزدم که خدمتکار تعادلش را از دست بده ( نگران )
کوک : .. اشکالی نداره ..
ا.ت : ( و دستش را برد سمت .. سوختگی که یهو کوک صورتش را جمع کرد ) .. درد داره ( نگران )
کوک : .. یکم .. اما مهم نیست
ا.ت : .. کوک امروز نباید بری شرکت و باید .. خونه استراحت کنی ( نگران )
کوک : .. ا.ت بزرگش نکن .. من خوبم
ا.ت : .. همین که گفتم حالا بیا بریم بالا تا برات پماد بزنم ( نگران و کوک را بلند کرد و باهم رفتند بالا و کوک نشست روی تخت و ا.ت پماد را اورد و نشست روی زمین .. و اروم دستش را برد سمت سوختگی و داشت بهش میزد که یهو کوک دست ا.ت را گرفت و ا.ت به کوک نگاه کرد و گفت )
کوک : فکر میکردم .. برات مهم نیستم ( بغض )
ا.ت : ..حالا فکر کن ..
کوک : چرا نگرانم شدی ..ا.ت .. من خیلی بهت بدی کردم .. اما تو هنوز اینجایی .. واقعا برای همه ی این اتفاق هایی که افتاد متاسفم.. ازت معذرت میخوام ا.ت .. اینا همشون تقصیر منه ( بغض)
ا.ت : .. مهم نیست ..کوک .. دیگه به چیزی فکر نکن ( و نزدیک کوک شد و کوک را بو.س.ید و بعد از چند مین از هم جدا شدن و کوک گفت )
کوک : .. دیگه بخشیدیم ا.ت
ا.ت : .. اره ( لبخند )
ا.ت ویو
با حرفای کوک به تمام این مدت فکر کردم و دیدیم .. کوک واقعا .. سختی های زیادی کشیده و . تصمیم گرفتم که باهاش اشتی کنم و اومدم نزدیکش و بو.س.ید.مش و بعد از چند مین که جدا شدیم میا در اتاق را زد و اومد داخل و گفت
میا: .. اوو فکر کنم بد موقع اومدم .. ( خنده )
ا.ت : چرت و پرت نگو بیا تو
میا : .. کوک خوبی ( نگران )
کوک : .. اره الان بهترم
میا : .. خداراشکر راستی ..کوک ازت معذرت میخوام ..
کوک : .. تو چرا معذرت خواهی میکنی.. من باید بکنم
میا : .. نه بابا .. من باعث شدم که بسوزی
کوک : .. ولش کن اون فقط یه اتفاق بود .. من باید معذرت خواهی کنم که الکی بهت تهمت زدم میا.. ببخشید
میا : .. مهم نیست .. اما حالا که اصرار میکنی باشه معذرت خواهیت را قبول میکنم ( خنده )
کوک : ممنون ( خنده )
ا.ت : ( خنده و ..... )
پارت ۲۲ تموم شد ✨🤍
لطفاً حمایییییتتتت کنید ❤️✨
شرط
لایک: ۸۵
کامنت : ۴۰
فالور : ۶۳۰
۳۶.۱k
۲۲ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.