خوناشام کمیاب ( پارت ۲ )
بورام :
با صدای لعنتیه آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم...پرستار بودن واقعا کار سختیه، بیست و چهار ساعت باید بیمارستان باشی
تهیونگ: دوباره باید بری؟
بورام: مجبورم...خودتم میدونی
تهیونگ: نمیشه امروزو نری؟
بورام:حالا یه روز مرخصی میگیرم باهم وقت میگذرونیم
تهیونگ:باشه برو...کارت مهمتره
بورام: تهیونگ مسخره بازی در نیار، خودت شرایطو میدونی پس دیگه شکایت نکن
تهیونگ: خیلی خب...هرچی تو بگی
بورام: من رفتم مراقب خودت باش...فعلا
( لیا اینجا دوست بورامه)
لیا: بورام چی شده
بورام: هیچی...چیز مهمی نیس
لیا: بورام بگو
بورام: خب...تهیونگ خیلی خسته شده ، احساس میکنم باید دیگه یه دوس دختری چیزی براش پیدا کنم، خیلی تنهاس
لیا: اونو به من بسپار خودم براش یکیو پیدا میکنم
دکتر: شماها اینجا چیکار میکنین...اصلا وضعیت بیمارستانو میدونید
لیا:مگه چیشده
دکتر: همه ی بیمارا به طرز مشکوکی مردن
لیا: شاید مریضی از پا درشون آورده
بورام: لیا نمیشه همه ی بیمارا از مریضی بمیرن
خانم دکتر میتونم بیمارا رو ببینم؟
دکتر:آره
لیا: چقد عجیب...همشون گردنشون زخمی شده
بورام:زخم گردن فقط یه معنی میتونه داشته باشه ، اونم اینه که یه خوناشام اومده باشه اینجا
لیا: بورام فیلم زیاد میبینیا
دکتر: ولی امکانش هست...تو اخبار یه چیزایی در موردش شنیدم
بورام: من مطمئنم که اون یه خوناشام بوده
دکتر: بورام تو اطلاعات زیادی درباره اینجور چیزا داری، میتونی امشب اینجا باشی؟
بورام: خب...راستش برادرم تو خونه تنهاس، نمیتونم تنهاش بذارم
لیا: بورام اگه بخوای من میتونم برم پیشش
بورام: اذیت نمیشی
لیا: معلومه که نه
دکتر: پس بورام همین امشب اینجا بمون و هر اتفاقی که افتاد بهم خبر بده
بورام: حتما....
پدر جونگ کوک: دیشب کجا بودی
جونگ کوک: دنیای انسانا
پدر جونگ کوک: بره چی اونجا بودی
جونگ کوک: بره خوردن آدما و بیشتر کردن عمرم
پدر جونگ کوک: اگه یه درصد کسی میفهمید میخواستی چیکار کنی
جونگ کوک: آخر شب اونجا بودم...امشبم دوباره میرم ، احساس جوونتر شدن میکنم وقتی خونشون و میمکم
پدر جونگ کوک: به هر حال مراقب باش
جونگ کوک: هستم....
شب شده بود و همه رفته بودن...فقط بورام توی بیمارستان بود، بیشتر مواقع تو بیمارستان تنها میموند ولی ایندفعه خیلی میترسید، ریکوردر گوشیشو روشن کرده بود و منتظر هر اتفاقی بود ، توی بیمارستان به اون بزرگی الان دیگه فقط پنجاه نفر بیمار وجود داشت
بورام صدای در شنید و ترسش بیشتر شد بیشتر از همه نگران تهیونگ بود که شاید بدون اون خوابش نبره
اون سایه نزدیک و نزدیک تر میشد تا اینکه بالاخره اونو دید
جونگ کوک: تو چرا اینجایی کوچولو
بورام: نزدیک نشو...برو عقب
جونگ کوک: واقعا داری منو میبینی؟
بورام: معلومه که دارم میبینم
..............
با صدای لعنتیه آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم...پرستار بودن واقعا کار سختیه، بیست و چهار ساعت باید بیمارستان باشی
تهیونگ: دوباره باید بری؟
بورام: مجبورم...خودتم میدونی
تهیونگ: نمیشه امروزو نری؟
بورام:حالا یه روز مرخصی میگیرم باهم وقت میگذرونیم
تهیونگ:باشه برو...کارت مهمتره
بورام: تهیونگ مسخره بازی در نیار، خودت شرایطو میدونی پس دیگه شکایت نکن
تهیونگ: خیلی خب...هرچی تو بگی
بورام: من رفتم مراقب خودت باش...فعلا
( لیا اینجا دوست بورامه)
لیا: بورام چی شده
بورام: هیچی...چیز مهمی نیس
لیا: بورام بگو
بورام: خب...تهیونگ خیلی خسته شده ، احساس میکنم باید دیگه یه دوس دختری چیزی براش پیدا کنم، خیلی تنهاس
لیا: اونو به من بسپار خودم براش یکیو پیدا میکنم
دکتر: شماها اینجا چیکار میکنین...اصلا وضعیت بیمارستانو میدونید
لیا:مگه چیشده
دکتر: همه ی بیمارا به طرز مشکوکی مردن
لیا: شاید مریضی از پا درشون آورده
بورام: لیا نمیشه همه ی بیمارا از مریضی بمیرن
خانم دکتر میتونم بیمارا رو ببینم؟
دکتر:آره
لیا: چقد عجیب...همشون گردنشون زخمی شده
بورام:زخم گردن فقط یه معنی میتونه داشته باشه ، اونم اینه که یه خوناشام اومده باشه اینجا
لیا: بورام فیلم زیاد میبینیا
دکتر: ولی امکانش هست...تو اخبار یه چیزایی در موردش شنیدم
بورام: من مطمئنم که اون یه خوناشام بوده
دکتر: بورام تو اطلاعات زیادی درباره اینجور چیزا داری، میتونی امشب اینجا باشی؟
بورام: خب...راستش برادرم تو خونه تنهاس، نمیتونم تنهاش بذارم
لیا: بورام اگه بخوای من میتونم برم پیشش
بورام: اذیت نمیشی
لیا: معلومه که نه
دکتر: پس بورام همین امشب اینجا بمون و هر اتفاقی که افتاد بهم خبر بده
بورام: حتما....
پدر جونگ کوک: دیشب کجا بودی
جونگ کوک: دنیای انسانا
پدر جونگ کوک: بره چی اونجا بودی
جونگ کوک: بره خوردن آدما و بیشتر کردن عمرم
پدر جونگ کوک: اگه یه درصد کسی میفهمید میخواستی چیکار کنی
جونگ کوک: آخر شب اونجا بودم...امشبم دوباره میرم ، احساس جوونتر شدن میکنم وقتی خونشون و میمکم
پدر جونگ کوک: به هر حال مراقب باش
جونگ کوک: هستم....
شب شده بود و همه رفته بودن...فقط بورام توی بیمارستان بود، بیشتر مواقع تو بیمارستان تنها میموند ولی ایندفعه خیلی میترسید، ریکوردر گوشیشو روشن کرده بود و منتظر هر اتفاقی بود ، توی بیمارستان به اون بزرگی الان دیگه فقط پنجاه نفر بیمار وجود داشت
بورام صدای در شنید و ترسش بیشتر شد بیشتر از همه نگران تهیونگ بود که شاید بدون اون خوابش نبره
اون سایه نزدیک و نزدیک تر میشد تا اینکه بالاخره اونو دید
جونگ کوک: تو چرا اینجایی کوچولو
بورام: نزدیک نشو...برو عقب
جونگ کوک: واقعا داری منو میبینی؟
بورام: معلومه که دارم میبینم
..............
۱۶.۴k
۱۴ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.