الهه عشق و زیبایی پارت³↓
همینطور که داشت با جونگکوک میرقصید و متوجه زمان نبود یهو با
دیدن لباس نیلی رنگی بین جمعیت به خودش اومد.
یاد اون آدم افتاد... نه نه نه ، فقط امیدوار بود اون نباشه، اصلا حوصله اون یکیو نداشت.
بعد از اتمام اون رقص رویایی جونگکوک جشنو ترک کرد ، همیشه فک میکرد کار خودش تو شرکت واقعا سخته تا اینکه با جونگکوک آشنا شد...
داشت به این فکر میکرد که چطور خودشو بدون برخوردن با آدمای رو اعصاب سرگرم کنه تا این جشن طولانی و بی محتوا تموم بشه که صدای آشنایی رو شنید و دقیقا همون بود که ازش میترسید سرشو که برگردوند و جوهیو رو دید . با اینکه دوست بچگیش محسوب میشد اما همیشه لحظاتی که یادش میرفت همچین کسی وجود داره رو دوست داشت.
با لباس نیلی رنگی که تقریبا هرکس که اونو میشناخت میدونست رنگ مورد علاقشه به سمتش اومد و اینجور بود که به صحبت تموم نشدنی رو شروع کرد.
......
يه صداهایی داره میاد اوه اره جوهیو هنوز داره حرف میزنه...
همینطور که با صحبت کردن با جوهیو و قدم زدن تقریبا نزدیک بود گم بشند سرشو طرف ساعت برگردوند و ساعتو دید که حدود ۱۱:۳۰ شب بود و از زمانی که جونگکوک جشنو ترک کرده بود خیلی میگذشت و کم کم داشت نگرانش میشد ، سرش رو چرخوند و صحبت حوصله سر برش رو با جوهیو ادامه داد.
حس بدی داشت اما وقتی به این فکر میکرد که این آدم که کنارش میبینه همون جوهیو کوچیک و تنبلیه که از بچگی میشناختش حالش خوب میشد ، الان دیگه یه مدل معروف بود، همین که میدید انقدر زمان میتونه تفاوت ایجاد کنه ، باعث میشد به خودش و جونگکوک فکر کنه...
تو ذهنش سوالای زیادی شکل میگرفت
من و اون ، هیچوقت میتونیم ما باشیم؟... یعنی میشه روزی برسه که دیگه ما اون دوتا جونی که بخاطر شرکت هاشون باهم ازدواج کردن
نباشیم؟
دوست نداشت راجب خودشون بدبین باشه ، اما وقتی به حس جونگکوک که با این همه مشغله که مجبور شده با کسی که درست و حسابی نمیشناخته ازدواج کنه ناراحت میشد...
میبینم که این مرغ عاشق دیگه ادای گوش کردن به حرفامو هم در نمیاره؟ جایی گنج پخش میکنن و به من نگفتی؟ به نفعته زود اعتراف کنی چون ممکنه هنوز امیدی باشه که ببخشمت
+چی
داری میگی دوباره؟
«اگه مسئله اون نیست پس حتما نگران اون شوهر خوشتیپتی اره؟ اره خب حقم داری، راستی این اطراف ندیدمش جایی رفته؟
جوهيو حقيقتا اصلا حوصله حرفاتو ندارم
باشه باشه ، بهرحال منکه میدونم شما دوتا چقدر بهم وابسته اید ، جلوی ورودی هم دیدمتون هه...هه....
داشتی میگفتی چشید که زد تو گوشش؟
+آها اره خوب شد گفتی،داشتم میگفتم.......(چرت و پرت
میگه)
مهمونی تقریبا داشت تموم میشد ، حداقل خوبه اینکه خانم کانگ وسط مهمونی حالش بد شد باعث شد جوهیو دیگه بیخیال یونا بشه
بدون اینکه متوجه بشه بی اختیار به سمت بیرون حرکت میکرد ، بهرحال ایده بدی هم نبود
به بیرون که رسید حس بهتری پیدا کرد
تاریکی و خنکی هوا چیزایین که میشه ازشون به عنوان یه ترکیب دوست داشتنی یاد کرد.
جونگکوک هنوز نیومده بود ، حدس میزند امشب باید با پدرش برمیگشت
، به روبه رو که نگاه کرد صدای مردونه و جذاب جونگکوک
رو شنید که باعث شد یه لحظه هنگ کنه
چیشده؟ چرا انقدر تو فکری برگشت و نگاش کرد.
+اوه... چیزی نیست... فکر میکردم بر نمیگردی
او نه غیر ممکن بود نیام دنبالت این مهمونی دیگه حوصله سربره اگه دوست داشته باشی میتونیم دیگه بریم
ایده خوبی بود پس موافقت کرد و باهم به سمت در ماشین که نزدیک تر از چیزی بود که انتظار داشت رفتن ، مثل اینکه خیلی تو فکر بود چون اصلا متوجهش نشد
توی ماشین به سمت آپارتمانشون راهی بودن که جونگکوک سکوت بینشون رو شکست و در حالی که حواسش به رو به روش بود گفت:
ا... يونا...
من باید یه سری به شرکت بزنم و يكم طول میکشه....
براش اهمیت انچنانی نداشت چون بالاخره حداقل از نظر خودشون همخونه ی هم بودن
+مشکلی نداره
چیزی نگفت و رانندگیشو ادامه داد... بعد از اون دیگه حرفی نزدن مشخص بود که جونگکوک هم علاقه ای به اینکه این موقع از شب سر کار باشه نداره ولی اداره کردن به شرکت بزرگ چیزی نیست که بشه با علاقه مدیریتش ...کرد
همینطور که سرشو به صندلی تکیه داده بود چشماشو بست تا خستگی مهمونی رو کمتر حس کنه
امیدوار بود زیاد به جونگکوک سخت نگذره و عروسیشون باعث نشده باشه فشاری که روی شونه هاشه بیشتر بشه...
ممکنه هر آدمی که فقط ظاهر تجملاتی زندگی جونگکوک و یونا رو دیده باشه فکر کنه این که یونا حتی بیشتر از خودش نگران جونگکوک باشه از روی اون دوست داشتن بی نقص دوتا فرد و حس عشق دو نفر به همه
اما یونا این فکرو نمیکرد... شایدم خودش میخواست این فکرو بکنه که این نگرانیا چیزی جز ترحم نیست...
دیدن لباس نیلی رنگی بین جمعیت به خودش اومد.
یاد اون آدم افتاد... نه نه نه ، فقط امیدوار بود اون نباشه، اصلا حوصله اون یکیو نداشت.
بعد از اتمام اون رقص رویایی جونگکوک جشنو ترک کرد ، همیشه فک میکرد کار خودش تو شرکت واقعا سخته تا اینکه با جونگکوک آشنا شد...
داشت به این فکر میکرد که چطور خودشو بدون برخوردن با آدمای رو اعصاب سرگرم کنه تا این جشن طولانی و بی محتوا تموم بشه که صدای آشنایی رو شنید و دقیقا همون بود که ازش میترسید سرشو که برگردوند و جوهیو رو دید . با اینکه دوست بچگیش محسوب میشد اما همیشه لحظاتی که یادش میرفت همچین کسی وجود داره رو دوست داشت.
با لباس نیلی رنگی که تقریبا هرکس که اونو میشناخت میدونست رنگ مورد علاقشه به سمتش اومد و اینجور بود که به صحبت تموم نشدنی رو شروع کرد.
......
يه صداهایی داره میاد اوه اره جوهیو هنوز داره حرف میزنه...
همینطور که با صحبت کردن با جوهیو و قدم زدن تقریبا نزدیک بود گم بشند سرشو طرف ساعت برگردوند و ساعتو دید که حدود ۱۱:۳۰ شب بود و از زمانی که جونگکوک جشنو ترک کرده بود خیلی میگذشت و کم کم داشت نگرانش میشد ، سرش رو چرخوند و صحبت حوصله سر برش رو با جوهیو ادامه داد.
حس بدی داشت اما وقتی به این فکر میکرد که این آدم که کنارش میبینه همون جوهیو کوچیک و تنبلیه که از بچگی میشناختش حالش خوب میشد ، الان دیگه یه مدل معروف بود، همین که میدید انقدر زمان میتونه تفاوت ایجاد کنه ، باعث میشد به خودش و جونگکوک فکر کنه...
تو ذهنش سوالای زیادی شکل میگرفت
من و اون ، هیچوقت میتونیم ما باشیم؟... یعنی میشه روزی برسه که دیگه ما اون دوتا جونی که بخاطر شرکت هاشون باهم ازدواج کردن
نباشیم؟
دوست نداشت راجب خودشون بدبین باشه ، اما وقتی به حس جونگکوک که با این همه مشغله که مجبور شده با کسی که درست و حسابی نمیشناخته ازدواج کنه ناراحت میشد...
میبینم که این مرغ عاشق دیگه ادای گوش کردن به حرفامو هم در نمیاره؟ جایی گنج پخش میکنن و به من نگفتی؟ به نفعته زود اعتراف کنی چون ممکنه هنوز امیدی باشه که ببخشمت
+چی
داری میگی دوباره؟
«اگه مسئله اون نیست پس حتما نگران اون شوهر خوشتیپتی اره؟ اره خب حقم داری، راستی این اطراف ندیدمش جایی رفته؟
جوهيو حقيقتا اصلا حوصله حرفاتو ندارم
باشه باشه ، بهرحال منکه میدونم شما دوتا چقدر بهم وابسته اید ، جلوی ورودی هم دیدمتون هه...هه....
داشتی میگفتی چشید که زد تو گوشش؟
+آها اره خوب شد گفتی،داشتم میگفتم.......(چرت و پرت
میگه)
مهمونی تقریبا داشت تموم میشد ، حداقل خوبه اینکه خانم کانگ وسط مهمونی حالش بد شد باعث شد جوهیو دیگه بیخیال یونا بشه
بدون اینکه متوجه بشه بی اختیار به سمت بیرون حرکت میکرد ، بهرحال ایده بدی هم نبود
به بیرون که رسید حس بهتری پیدا کرد
تاریکی و خنکی هوا چیزایین که میشه ازشون به عنوان یه ترکیب دوست داشتنی یاد کرد.
جونگکوک هنوز نیومده بود ، حدس میزند امشب باید با پدرش برمیگشت
، به روبه رو که نگاه کرد صدای مردونه و جذاب جونگکوک
رو شنید که باعث شد یه لحظه هنگ کنه
چیشده؟ چرا انقدر تو فکری برگشت و نگاش کرد.
+اوه... چیزی نیست... فکر میکردم بر نمیگردی
او نه غیر ممکن بود نیام دنبالت این مهمونی دیگه حوصله سربره اگه دوست داشته باشی میتونیم دیگه بریم
ایده خوبی بود پس موافقت کرد و باهم به سمت در ماشین که نزدیک تر از چیزی بود که انتظار داشت رفتن ، مثل اینکه خیلی تو فکر بود چون اصلا متوجهش نشد
توی ماشین به سمت آپارتمانشون راهی بودن که جونگکوک سکوت بینشون رو شکست و در حالی که حواسش به رو به روش بود گفت:
ا... يونا...
من باید یه سری به شرکت بزنم و يكم طول میکشه....
براش اهمیت انچنانی نداشت چون بالاخره حداقل از نظر خودشون همخونه ی هم بودن
+مشکلی نداره
چیزی نگفت و رانندگیشو ادامه داد... بعد از اون دیگه حرفی نزدن مشخص بود که جونگکوک هم علاقه ای به اینکه این موقع از شب سر کار باشه نداره ولی اداره کردن به شرکت بزرگ چیزی نیست که بشه با علاقه مدیریتش ...کرد
همینطور که سرشو به صندلی تکیه داده بود چشماشو بست تا خستگی مهمونی رو کمتر حس کنه
امیدوار بود زیاد به جونگکوک سخت نگذره و عروسیشون باعث نشده باشه فشاری که روی شونه هاشه بیشتر بشه...
ممکنه هر آدمی که فقط ظاهر تجملاتی زندگی جونگکوک و یونا رو دیده باشه فکر کنه این که یونا حتی بیشتر از خودش نگران جونگکوک باشه از روی اون دوست داشتن بی نقص دوتا فرد و حس عشق دو نفر به همه
اما یونا این فکرو نمیکرد... شایدم خودش میخواست این فکرو بکنه که این نگرانیا چیزی جز ترحم نیست...
۹.۹k
۱۹ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.