آن سوی چشمانت
آن سوی چشمانت
∆پارت ۶
_خب آقایون که داخل هال می خوابن، دخترا هم میرن اتاق ملکا، خانوما هم بفرمایید اتاق مهمان.
به اصرار خاله زهره مجبور شدیم امشب را خانه انها بمانیم. شبنم و دریا و بقیه غریبه های اشنا، رفته بودند و نفس راحتی می کشیدیم. بعد از هشدار های مامان و مادربزرگ که می گفتند: صداتون دربیاد پدرتون رو درمیاریم؛ با ستاره و ملکا به اتاق رفتیم. مانتوی صورتی رنگ بلند و ساده ام را که همراه با روسری مشکی پوشیده بودم از تنم در اوردم و روی چوب لباسی اتاق ملکا آویزان کردم.
ملکا چپ چپ نگاهم می کرد.
+چته عین جغد زل زدی بهم؟
_عشق در نگاه اول؟
+وات؟ چی میگی برای خودت؟ امشب همه گیج میزنن بخدا. میشه بگی من عاشق کی شدم خودم خبر ندارم؟
_اگه عاشق داداش دسته گلم نشدی چرا دو ساعت زل زل نگاش می کردی؟
با این حرفش زدم زیر خنده. حق هم داشتند؛ هیچکس فکرش را هم نمیکرد که میکائیل هم استادم باشد و هم پسر خالم.
+اخه پرنده ای که غذا هاشو قایم میکنه بعد گم میکنه➊! تو اگه یهو می فهمیدی استادت از قضا پیر خالت در اومده، تعجب نمی کردی؟
_چرا ولی این دلیل توجیه کننده ای نیست.
حالا ستاره هم مثل ملکا چپ چپ نگاهم می کرد.
+خاک تو سر ذهن خرابتون واقعا! اون نگاه از سر تعجب بود بفهمین تعجب.
ملکا ناگهانی مودش را تغییر داد:
باشه. میگم اون کرم کارامله رو من درست کردم. خوب شده بود؟
+صبح روز بعد+
همه دور سفره صبحانه نشسته بودند. بابا حسابی با میکائیل گرم گرفته بود و میکائیل هم با اشتیاق به صحبت های بابا گوش می داد. لقمه ای که در دست داشتم را به دهن بردم و فنجان چای شیرین را برداشتم. می خواستم کمی ازش بنوشم که با حرفی که مامان زد خشکم زد.
_میگم میکائیل خاله جون، تو و فاطمه ی من که مقصدتون یکیه دیگه مگه نه؟ خب بی زحمت می تونی این فاطمه ی منو هم با خودت ببری؟
با صدای بلند گفتم:نه!
میکائیل و مامان با تعجب نگاهم کردند.
+نه اخه می دونید منظور من این بود که نمی خوام زحمت بدم.
_زحمت چیه دختر خاله؟ مشکلی نیست با هم میریم و میایم مسیرمونم که یکیه.
در دلم گفتم:میمردی بگی مشکلی هست و خلاصم کنی؟
+اخه نه میدونید چیه؛ اره مسیرمون یکیه ولی خب چیزه... مامان ناهید الان دانشگاه با زمان شما فرق داره. هرکی هرچی میبینه یک کلاغ چهل کلاغ میکنه؛ ممکنه هم واسه خودم هم واسه اقا میکائیل مشکل پیش بیاد.
مامان نگاهی به من انداخت. معلوم بود در فکر است. پس از اندکی گفت:راست میگیا! والا الان هرکی هرچی می بینه بد فکر میکنه. اصلا نمی خواد بابات میرسونتت.
میکائیل گفت:بابا خاله! دختر خاله! بخدا مشکلی نیست. یکم اونورتر دانشگاه پیاده میشی. حله؟
خدایا! به قول شبنم:باو ول کن دیگه!
مامان همان لحظه تایید کرد و...
∆پارت ۶
_خب آقایون که داخل هال می خوابن، دخترا هم میرن اتاق ملکا، خانوما هم بفرمایید اتاق مهمان.
به اصرار خاله زهره مجبور شدیم امشب را خانه انها بمانیم. شبنم و دریا و بقیه غریبه های اشنا، رفته بودند و نفس راحتی می کشیدیم. بعد از هشدار های مامان و مادربزرگ که می گفتند: صداتون دربیاد پدرتون رو درمیاریم؛ با ستاره و ملکا به اتاق رفتیم. مانتوی صورتی رنگ بلند و ساده ام را که همراه با روسری مشکی پوشیده بودم از تنم در اوردم و روی چوب لباسی اتاق ملکا آویزان کردم.
ملکا چپ چپ نگاهم می کرد.
+چته عین جغد زل زدی بهم؟
_عشق در نگاه اول؟
+وات؟ چی میگی برای خودت؟ امشب همه گیج میزنن بخدا. میشه بگی من عاشق کی شدم خودم خبر ندارم؟
_اگه عاشق داداش دسته گلم نشدی چرا دو ساعت زل زل نگاش می کردی؟
با این حرفش زدم زیر خنده. حق هم داشتند؛ هیچکس فکرش را هم نمیکرد که میکائیل هم استادم باشد و هم پسر خالم.
+اخه پرنده ای که غذا هاشو قایم میکنه بعد گم میکنه➊! تو اگه یهو می فهمیدی استادت از قضا پیر خالت در اومده، تعجب نمی کردی؟
_چرا ولی این دلیل توجیه کننده ای نیست.
حالا ستاره هم مثل ملکا چپ چپ نگاهم می کرد.
+خاک تو سر ذهن خرابتون واقعا! اون نگاه از سر تعجب بود بفهمین تعجب.
ملکا ناگهانی مودش را تغییر داد:
باشه. میگم اون کرم کارامله رو من درست کردم. خوب شده بود؟
+صبح روز بعد+
همه دور سفره صبحانه نشسته بودند. بابا حسابی با میکائیل گرم گرفته بود و میکائیل هم با اشتیاق به صحبت های بابا گوش می داد. لقمه ای که در دست داشتم را به دهن بردم و فنجان چای شیرین را برداشتم. می خواستم کمی ازش بنوشم که با حرفی که مامان زد خشکم زد.
_میگم میکائیل خاله جون، تو و فاطمه ی من که مقصدتون یکیه دیگه مگه نه؟ خب بی زحمت می تونی این فاطمه ی منو هم با خودت ببری؟
با صدای بلند گفتم:نه!
میکائیل و مامان با تعجب نگاهم کردند.
+نه اخه می دونید منظور من این بود که نمی خوام زحمت بدم.
_زحمت چیه دختر خاله؟ مشکلی نیست با هم میریم و میایم مسیرمونم که یکیه.
در دلم گفتم:میمردی بگی مشکلی هست و خلاصم کنی؟
+اخه نه میدونید چیه؛ اره مسیرمون یکیه ولی خب چیزه... مامان ناهید الان دانشگاه با زمان شما فرق داره. هرکی هرچی میبینه یک کلاغ چهل کلاغ میکنه؛ ممکنه هم واسه خودم هم واسه اقا میکائیل مشکل پیش بیاد.
مامان نگاهی به من انداخت. معلوم بود در فکر است. پس از اندکی گفت:راست میگیا! والا الان هرکی هرچی می بینه بد فکر میکنه. اصلا نمی خواد بابات میرسونتت.
میکائیل گفت:بابا خاله! دختر خاله! بخدا مشکلی نیست. یکم اونورتر دانشگاه پیاده میشی. حله؟
خدایا! به قول شبنم:باو ول کن دیگه!
مامان همان لحظه تایید کرد و...
۴.۴k
۱۶ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.