پارت هفتاد و پنجم where are you کجایی به روایت زیحا
وقتی به درجه ی بالایی از درد می رسی دیگر ان را حس میکنی یا شاید بدن به درد عادت می کند.دیگر جیغ و داد نمی کنی.فریاد نمی زنی.هیچ کاری نمی کنی.
جیمین در سکوتی که خانه اش را پر کرده بود،قدم بر داشت.خانه انقدر ساکت بود که صدای راه رفتنش در راهرو می پیچید.روی مبل نشست.دست هایش را به هم گره زد و به رو به رو خیره شد.به یک نقطه نا معلوم.
چرا برای رفتن رزالین مقاومتی نکرد؟ چرا جلویش را نگرفت؟ حتی شده با زور؟ چون معتقد بود نمی توان ادم ها را به زور نگه داشت.نمی توان کاری کرد تا به زور دوستت داشته باشند.وقتی حرف های رزالین را شنید، فکر کرد تمام کارهایی که کرده اشتباه بوده.هنوز رزالین را نشناخته و نمی داند او عاشق چه چیز و چه کار هایی است.اینها حرف هایی بود که در سرش با خود می گفت.یک باره میل شدیدی به الکل پیدا کرد.وقتی بیش از حد به یک مسئله فکر می کرد،می نوشید مثلا وقتی در نوشتن لیریک اهنگ چیزی به ذهنش نمی رسید،شیشه سوجو را به دست می گرفت.الکل مورد علاقه اش.
به قفسه مشروب ها نگاه کرد.بطری های متفاوت در رنگ ها و اندازه های متفاوت.خواست جلوی خودش را بگیرد. می دانست وقتی تنها باشد چون کسی کنارش نیست تا مانعش شود، بیشتر از همیشه می نوشد.انقدر که دیگر ان مسئله را فراموش می کند.مشکلاتش را فراموش می کند.زندگی اش را فراموش می کند.او دقیقا همین ویژگی الکل را دوست داشت اما باعث میشد تپش قلب بگیرد و فشار خونش بالا برود.
دوباره نگاهی به شیشه سبز و براق سوجو انداخت.عکسش در شیشه ان پیدا بود.اب دهانش به مقدار زیادی ترشح شد،مثل وقتی که یک خوراکی خوشمزه را هوس کرده است.چشم هایش از روی شیشه کنار نمی رفت.
"شاید از اول اشتباه بود."
یک نفس، قلوپ قلوپ، مایع بی رنگ و تلخ به معده اش رسید.
"نتونستم ارامش زندگیش رو فراهم کنم."
چرا شیشه انقدر زود خالی شد؟یعنی انقدر با سرعت خورد؟ کی اهمیت می داد.شیشه بعدی.
"نتونستم."
و تپش قلب.
"من..."
کف دستان خیس.
"باید..."
نفس تنگی.
"باید..."
افتادن از روی صندلی.
"جیمین؟"
چند بار پلک زدن.
"خونه ای؟"
صدای تهیونگ. بسته شدن چشم.
"هی..."
صدای اژیر بیمارستان.سرم.یک هفته فراموشی...
"تو اینجا چیکار میکنی تهیونگ؟...رزالین کجاست؟..."
پیدا کردن گوشی در حال رامیون خوردن.رفتن به کافه.هوفان.طرفدار های عجیب و همان فرد...
جیمین در سکوتی که خانه اش را پر کرده بود،قدم بر داشت.خانه انقدر ساکت بود که صدای راه رفتنش در راهرو می پیچید.روی مبل نشست.دست هایش را به هم گره زد و به رو به رو خیره شد.به یک نقطه نا معلوم.
چرا برای رفتن رزالین مقاومتی نکرد؟ چرا جلویش را نگرفت؟ حتی شده با زور؟ چون معتقد بود نمی توان ادم ها را به زور نگه داشت.نمی توان کاری کرد تا به زور دوستت داشته باشند.وقتی حرف های رزالین را شنید، فکر کرد تمام کارهایی که کرده اشتباه بوده.هنوز رزالین را نشناخته و نمی داند او عاشق چه چیز و چه کار هایی است.اینها حرف هایی بود که در سرش با خود می گفت.یک باره میل شدیدی به الکل پیدا کرد.وقتی بیش از حد به یک مسئله فکر می کرد،می نوشید مثلا وقتی در نوشتن لیریک اهنگ چیزی به ذهنش نمی رسید،شیشه سوجو را به دست می گرفت.الکل مورد علاقه اش.
به قفسه مشروب ها نگاه کرد.بطری های متفاوت در رنگ ها و اندازه های متفاوت.خواست جلوی خودش را بگیرد. می دانست وقتی تنها باشد چون کسی کنارش نیست تا مانعش شود، بیشتر از همیشه می نوشد.انقدر که دیگر ان مسئله را فراموش می کند.مشکلاتش را فراموش می کند.زندگی اش را فراموش می کند.او دقیقا همین ویژگی الکل را دوست داشت اما باعث میشد تپش قلب بگیرد و فشار خونش بالا برود.
دوباره نگاهی به شیشه سبز و براق سوجو انداخت.عکسش در شیشه ان پیدا بود.اب دهانش به مقدار زیادی ترشح شد،مثل وقتی که یک خوراکی خوشمزه را هوس کرده است.چشم هایش از روی شیشه کنار نمی رفت.
"شاید از اول اشتباه بود."
یک نفس، قلوپ قلوپ، مایع بی رنگ و تلخ به معده اش رسید.
"نتونستم ارامش زندگیش رو فراهم کنم."
چرا شیشه انقدر زود خالی شد؟یعنی انقدر با سرعت خورد؟ کی اهمیت می داد.شیشه بعدی.
"نتونستم."
و تپش قلب.
"من..."
کف دستان خیس.
"باید..."
نفس تنگی.
"باید..."
افتادن از روی صندلی.
"جیمین؟"
چند بار پلک زدن.
"خونه ای؟"
صدای تهیونگ. بسته شدن چشم.
"هی..."
صدای اژیر بیمارستان.سرم.یک هفته فراموشی...
"تو اینجا چیکار میکنی تهیونگ؟...رزالین کجاست؟..."
پیدا کردن گوشی در حال رامیون خوردن.رفتن به کافه.هوفان.طرفدار های عجیب و همان فرد...
۸.۴k
۲۵ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.