part⁵⁹🗿🦖
نامجون « جیمین.... برو استراحت کن ! من و جین هستیم
جیمین « هیونگ میدونستی کوک مافیا نیست؟
نامجون « ت.. تو چی گفتی؟؟؟ یعنی چی که مافیا نیست؟
............... . ..........
+یه قولی بهم میدی؟
کوک « تو از من جونمم بخواهی بهت میدم پدر! اون قول چیه؟
+مثل من ادم بدی نشو....
کوک « اما پدر
+من آدمای زیادی رو کشتم.... خونه ی آرزوی خیلی ها رو ویران کردم و تاوانش رو سخت پس میدم! ولی تو این کار رو نکن... نمیخوام زندگی تو هم توی تاریکی فرو بره! قول میدی اگه یه روزی من وجود نداشتم خوب زندگی کنی؟
کوک « داری نگرانم میکنی پدر
+خون... خون میاره! وقتی وجود ادم رو انتقام پر کنه دیگه چیزی از انسانیت درون ادم زنده نمیمونه !از من دلیل نخواه چون نمیتونم چیزی بگم فقط .... دوتا کار هست که باید قول بدی انجامش بدی! میتونی؟
کوک « بله پدر... اون دوتا کار چیه؟
_به چشمای منتظر و معصوم دور دونه اش خیره شد و مقابلش روی زانو هاش نشست... پسرم منو ببخش که سرنوشت تو رو اینقدر تیره و تار کردم اما تو کوک منی! پسر من پس از پسش برمیای؟ درسته؟... اینا رو توی دلش میگفت و در اخر تصمیم گرفت به این انتظار پایان ببخشه
پدر کوک « قول بده هر اتفاقی برای من یا مادرت اوفتاد فکر انتقام رو از سرت بیرون کنی! تو نباید قلب پاکت رو با فکر انتقام سیاه کنی....
کوک « اما من بدون شما هیچی نیستم! تو تنها تکیه گاه منی پدر
پدر کوک « توی دنیایی که سایه ادم هم اونو توی تاریکی رها میکنه نباید به دیگران دل ببندی پسرم... قول میدی؟
_پسرک در جواب پدرش سری تکون داد و خودشو توی اغوش پدرش جا کرد ! احساس خطر کرده و نمیفهمید پدرش چی میگه.... اخه یه پسر بچه هشت ساله درکی از دنیای تاریک اطرافش نداشت
کوک « کار دومی چیه پدر؟
پدر کوک « اینکه کسی که دوستش داری و در انتظار توعه رو ترک نکنی! اگه یه روزی عاشق شدی هیچ وقت عشقت رو ترک نکن.... حتی اگه مرگ به سراغت اومد باهاش مبارزه کن!
....................
آجوما « اقا پسر معصوم و احساساتی ای بود! برای یه گربه ی گرسنه غذا میبورد و وقتی پرنده ای رو میدید که آسیب دیده حسابی براش گریه میکرد.... اونقدر خوش قلب بودن که با کوچکترین اتفاق ها میزدن زیر گریه و دنبال مادرشون میگشتن
_از نظر آجوما تعریف کردن داستان زندگی کوک بهترین روش برای آروم کردن جانگ می بود! دخترک جلوی چشمش در حال پر پر شدن بود و خودش دل نگرون پسری که تمام این مدت شاهد درد و عذابش بوده.... کمی روی صندلی جا به جا شد و ادامه داد
آجوما « میگن وقتی جغد شوم بدبختی روی شونه هات بشینه روزگارت رو سیاه میکنه.... درست شب تولد 18 سالگی آقا اون جغد شوم اومد!
_به خاطر داشت اون شب همه ی خدمه و کودک و زن و مرد به طرز وحشیانه ای کشته شده بودن
جیمین « هیونگ میدونستی کوک مافیا نیست؟
نامجون « ت.. تو چی گفتی؟؟؟ یعنی چی که مافیا نیست؟
............... . ..........
+یه قولی بهم میدی؟
کوک « تو از من جونمم بخواهی بهت میدم پدر! اون قول چیه؟
+مثل من ادم بدی نشو....
کوک « اما پدر
+من آدمای زیادی رو کشتم.... خونه ی آرزوی خیلی ها رو ویران کردم و تاوانش رو سخت پس میدم! ولی تو این کار رو نکن... نمیخوام زندگی تو هم توی تاریکی فرو بره! قول میدی اگه یه روزی من وجود نداشتم خوب زندگی کنی؟
کوک « داری نگرانم میکنی پدر
+خون... خون میاره! وقتی وجود ادم رو انتقام پر کنه دیگه چیزی از انسانیت درون ادم زنده نمیمونه !از من دلیل نخواه چون نمیتونم چیزی بگم فقط .... دوتا کار هست که باید قول بدی انجامش بدی! میتونی؟
کوک « بله پدر... اون دوتا کار چیه؟
_به چشمای منتظر و معصوم دور دونه اش خیره شد و مقابلش روی زانو هاش نشست... پسرم منو ببخش که سرنوشت تو رو اینقدر تیره و تار کردم اما تو کوک منی! پسر من پس از پسش برمیای؟ درسته؟... اینا رو توی دلش میگفت و در اخر تصمیم گرفت به این انتظار پایان ببخشه
پدر کوک « قول بده هر اتفاقی برای من یا مادرت اوفتاد فکر انتقام رو از سرت بیرون کنی! تو نباید قلب پاکت رو با فکر انتقام سیاه کنی....
کوک « اما من بدون شما هیچی نیستم! تو تنها تکیه گاه منی پدر
پدر کوک « توی دنیایی که سایه ادم هم اونو توی تاریکی رها میکنه نباید به دیگران دل ببندی پسرم... قول میدی؟
_پسرک در جواب پدرش سری تکون داد و خودشو توی اغوش پدرش جا کرد ! احساس خطر کرده و نمیفهمید پدرش چی میگه.... اخه یه پسر بچه هشت ساله درکی از دنیای تاریک اطرافش نداشت
کوک « کار دومی چیه پدر؟
پدر کوک « اینکه کسی که دوستش داری و در انتظار توعه رو ترک نکنی! اگه یه روزی عاشق شدی هیچ وقت عشقت رو ترک نکن.... حتی اگه مرگ به سراغت اومد باهاش مبارزه کن!
....................
آجوما « اقا پسر معصوم و احساساتی ای بود! برای یه گربه ی گرسنه غذا میبورد و وقتی پرنده ای رو میدید که آسیب دیده حسابی براش گریه میکرد.... اونقدر خوش قلب بودن که با کوچکترین اتفاق ها میزدن زیر گریه و دنبال مادرشون میگشتن
_از نظر آجوما تعریف کردن داستان زندگی کوک بهترین روش برای آروم کردن جانگ می بود! دخترک جلوی چشمش در حال پر پر شدن بود و خودش دل نگرون پسری که تمام این مدت شاهد درد و عذابش بوده.... کمی روی صندلی جا به جا شد و ادامه داد
آجوما « میگن وقتی جغد شوم بدبختی روی شونه هات بشینه روزگارت رو سیاه میکنه.... درست شب تولد 18 سالگی آقا اون جغد شوم اومد!
_به خاطر داشت اون شب همه ی خدمه و کودک و زن و مرد به طرز وحشیانه ای کشته شده بودن
۴۱.۰k
۱۸ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.