A new marriage
پارت ۳
سومین: نظر لطفتونه.
ویو سنا
داشتم کارامو انجام میدادم ، که چشمم به سومین و یونگی افتاد. واییییی دارن باهم حرف میزننن! چی دارن میگن یعنی؟ ممکنه باهم اوکی شن؟! هم سومین هم یونگی خیلی نیاز دارن ، فکر کنم نقشه دایان گرفت.
ویو سومین
خیلی نرد خوبیه کاش باهاش بیشتر آشنا بشم.
یونگی: شغلتون چیه؟
سومین: من تو رستوران کار میکنم ، تو بخش دسر و اینا.
یونگی: یعنی اشپزیتونم خوبه؟
سومین: معلومه که خوبه ، شغل شمو چیه؟
یونگی: من رییس شرکتم ، شرکت(.........)
سومین: اوو حتما کارتون خیلی سخته ، درسته؟
یونگی: بالاخره هر شغلی سختی های خودش رو داره.
سومین: درسته.
یونگی: تنها زندگی میکنید؟
سومین: اره ، تقریبا سه ماهی میشه که طلاق گرفتم.
یونگی: اوه ، چقدر بد.
سومین: شما چی تنهایید؟
یونگی: منم مثل شما از زنم طلاق گرفتم ، البته خیلی وقت پیش حدود چند سال پیش ، و با پسرم زندگی میکنم ، وقتی اون ۶ سالش بود زنم ازم طلاق گرفت ، اون الان ۱۴ سالشه.
سومین: تنهایی بزرگش کردین؟حتما خیلی سخت بوده مخصوصا برای پسرتون که بدون مادر بوده.
یونگی: اون که قطعا ، تمام تلاشم رو میکردم اب تو دلش تکون نخوره ، ولی خب بازم بدون مهر مادری نمیشه.
۱ ساعت بعد
اصلا نفهمیدم زمان چطوری گذشت انقدر که گرم حرف زدن شده بودم.
سومین: من دیگه باید برم ، خوشحال شدم از اشنایی تون...اوم میگم میتونیم شماره هم رو داشته باشیم؟
یونگی: بله چرا که نه.
شماره هم رو بهم دادیم و خدافظی کردم و رفتم.
ویو یونگی
باورم نمیشد انقدر گرم حرف زدن بشم و زمان از دستم در بره. تقریبا همه رفته بودن و داشتم به دایان و سنا کمک میکردم.
سنا و دایان: یونگی.....
یونگی:بله؟
سنا: دیدمت داشتی با سومین حرف میزدیییی!
دایان: یونگی باهامون روراست باش ، چی بینتون گذشتتت؟!
یونگی: عه اروم باشین ، حرف های عادی زدیم تهش هم به هم شماره دادیم ، همین.
سنا: واییی مبارک باشه!
یونگی: چی مبارک باشه؟
سنا: دوستیتون دیگه ، سومین خیلی دختر خوبیه!
دایان: راست میگه خیلی مهربون و خوبه ، این مدت خیلی سختی کشیده.
یونگی: بهم گفت.
سنا: هیچی دیگه انقدر راحت شدن که بهم مشکلاتشون رو گفتن.
یونگی: عه سنا بسه دیگه ، راستی میگم یادم رفت ازش بپرسم ، دختر خوبی بود پس چرا شوهرش ازش طلاق گرفت؟
سنا: خب راستش ، سومین نمیتونه بچه دار بشه و اون مرتیکه بیشعور هم بعد فهمیدنش ، هر چی از دهنش در اومد بهش گفت و از خونه بیرونش کرد.
دایان: خود سومین قطعا بعد شنیدن اون خبر حالش گرفته بود چون اون خودشم خیلی بچه دوست داشت بعد اون مرتیکه پفیوز هر چی دلش خواست بهش گفت و حالش رو بدتر کرد.
یونگی: اوه
سومین: نظر لطفتونه.
ویو سنا
داشتم کارامو انجام میدادم ، که چشمم به سومین و یونگی افتاد. واییییی دارن باهم حرف میزننن! چی دارن میگن یعنی؟ ممکنه باهم اوکی شن؟! هم سومین هم یونگی خیلی نیاز دارن ، فکر کنم نقشه دایان گرفت.
ویو سومین
خیلی نرد خوبیه کاش باهاش بیشتر آشنا بشم.
یونگی: شغلتون چیه؟
سومین: من تو رستوران کار میکنم ، تو بخش دسر و اینا.
یونگی: یعنی اشپزیتونم خوبه؟
سومین: معلومه که خوبه ، شغل شمو چیه؟
یونگی: من رییس شرکتم ، شرکت(.........)
سومین: اوو حتما کارتون خیلی سخته ، درسته؟
یونگی: بالاخره هر شغلی سختی های خودش رو داره.
سومین: درسته.
یونگی: تنها زندگی میکنید؟
سومین: اره ، تقریبا سه ماهی میشه که طلاق گرفتم.
یونگی: اوه ، چقدر بد.
سومین: شما چی تنهایید؟
یونگی: منم مثل شما از زنم طلاق گرفتم ، البته خیلی وقت پیش حدود چند سال پیش ، و با پسرم زندگی میکنم ، وقتی اون ۶ سالش بود زنم ازم طلاق گرفت ، اون الان ۱۴ سالشه.
سومین: تنهایی بزرگش کردین؟حتما خیلی سخت بوده مخصوصا برای پسرتون که بدون مادر بوده.
یونگی: اون که قطعا ، تمام تلاشم رو میکردم اب تو دلش تکون نخوره ، ولی خب بازم بدون مهر مادری نمیشه.
۱ ساعت بعد
اصلا نفهمیدم زمان چطوری گذشت انقدر که گرم حرف زدن شده بودم.
سومین: من دیگه باید برم ، خوشحال شدم از اشنایی تون...اوم میگم میتونیم شماره هم رو داشته باشیم؟
یونگی: بله چرا که نه.
شماره هم رو بهم دادیم و خدافظی کردم و رفتم.
ویو یونگی
باورم نمیشد انقدر گرم حرف زدن بشم و زمان از دستم در بره. تقریبا همه رفته بودن و داشتم به دایان و سنا کمک میکردم.
سنا و دایان: یونگی.....
یونگی:بله؟
سنا: دیدمت داشتی با سومین حرف میزدیییی!
دایان: یونگی باهامون روراست باش ، چی بینتون گذشتتت؟!
یونگی: عه اروم باشین ، حرف های عادی زدیم تهش هم به هم شماره دادیم ، همین.
سنا: واییی مبارک باشه!
یونگی: چی مبارک باشه؟
سنا: دوستیتون دیگه ، سومین خیلی دختر خوبیه!
دایان: راست میگه خیلی مهربون و خوبه ، این مدت خیلی سختی کشیده.
یونگی: بهم گفت.
سنا: هیچی دیگه انقدر راحت شدن که بهم مشکلاتشون رو گفتن.
یونگی: عه سنا بسه دیگه ، راستی میگم یادم رفت ازش بپرسم ، دختر خوبی بود پس چرا شوهرش ازش طلاق گرفت؟
سنا: خب راستش ، سومین نمیتونه بچه دار بشه و اون مرتیکه بیشعور هم بعد فهمیدنش ، هر چی از دهنش در اومد بهش گفت و از خونه بیرونش کرد.
دایان: خود سومین قطعا بعد شنیدن اون خبر حالش گرفته بود چون اون خودشم خیلی بچه دوست داشت بعد اون مرتیکه پفیوز هر چی دلش خواست بهش گفت و حالش رو بدتر کرد.
یونگی: اوه
۹۳۹
۱۰ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.