My Sweet Evil/شیطان شیرین من
My Sweet Evil/شیطان شیرین من
Part Three/پارت سوم
■☆■☆■☆■☆■☆■☆■☆■
:خب،چرا لال شدی؟
سعی کردم با قورت دادن جیغم خونسردی خودمو حفظ کنم.
:تو...چطوری..؟
نمیتونستم حرفهامو کامل کنم؛هنوز توی شوک بودم.میخواستم دهن باز کنم و کلمات رو درست بگم ولی صدای مامانم مانع این کار شد.
:سوگیچی؟من اومدم خونه!
همزمان نگاه و توجه من و شیطان دفتری به سمت در اتاق جلب شد.شیطان،تو چشم به هم زدنی ناپدید شد.صدای پای مادرم اومد که از پلهها بالا میومد.هنوزم چشمم به در اتاق بود که ناگهان در باز شد و مادرم جلوی در اتاق ظاهر شد.
:اوه،اینجایی سوگی؟داری تکالیفتو مینویسی؟
کمی طول کشید تا جواب مادرم رو بدم.
:سلام مامان.نه تکلیفی نداریم فقط...ولش کن.چرا زود اومدی خونه؟
:کارام زود تموم شد برای همین.میرم یه دوش بگیرم اومدم بیرون غذا درست میکنم.خیلی وقته آشپزی نکردم!
:خیلی خب.
مادرم رفت و پشت سرش در اتاق رو هم بست.هنوز هم یکم توی شوک بودم که صدای همون شیطان رو دقیقا کنار گوشم شنیدم.
:اسمت سوگیچیه؟
:تو هنوز اینجایی؟!ولی..تو که..اه،ولش کن.اره سوگیچی،ولی بهم میگن سوگی.
:هوم...
همونطور که شناور بود از کنار گوشم رفت کنار و دوباره روبهروی من وایساد.
:تو،اسمی نداری؟حداقل شیطان دفتری صدات نکنم.
:مغزت برای اسم گذاشتن رو بقیه درست کار نمیکنه؟اخه شیطان دفتری؟!
:خب تو اون لحظه فقط این به ذهنم رسید!
:بیخیالش.خب،تای صدام میکنن.
:که اینطور.خب ببین تای،الان مادرم خونهاس و من نمیخوام با دیدن تو غش کنه.پس اگه میشه لطف کن زیاد تو چشم نباش یا کلا برگرد تو دفتر.
اخمهای تای دوباره رفت توهم.البته که باید مواظب باشم مادرم اونو نبینه؛ولی انگار زیاد دنیای بیرون رو ندیده و به خاطر همین دلش نمیخواد دوباره بره توی دفتر.
:خیلی خب،ولی یه شرطی داره!
اوه،عالی شد!یه شرط!
:خب،چی هست اون شرط؟
کلمهی شرط رو به حالت مسخرهای گفتم.
:بعدا باید بزاری دوباره بیام بیرون.
:خیلی خب مشکلی نیست وقتی مامانم خوابید میزارم بیای بیرون.
تای سرشو تکون داد و بعدش دوباره غیب شد.
...
■☆■☆■☆■☆■☆■☆■☆
Part Three/پارت سوم
■☆■☆■☆■☆■☆■☆■☆■
:خب،چرا لال شدی؟
سعی کردم با قورت دادن جیغم خونسردی خودمو حفظ کنم.
:تو...چطوری..؟
نمیتونستم حرفهامو کامل کنم؛هنوز توی شوک بودم.میخواستم دهن باز کنم و کلمات رو درست بگم ولی صدای مامانم مانع این کار شد.
:سوگیچی؟من اومدم خونه!
همزمان نگاه و توجه من و شیطان دفتری به سمت در اتاق جلب شد.شیطان،تو چشم به هم زدنی ناپدید شد.صدای پای مادرم اومد که از پلهها بالا میومد.هنوزم چشمم به در اتاق بود که ناگهان در باز شد و مادرم جلوی در اتاق ظاهر شد.
:اوه،اینجایی سوگی؟داری تکالیفتو مینویسی؟
کمی طول کشید تا جواب مادرم رو بدم.
:سلام مامان.نه تکلیفی نداریم فقط...ولش کن.چرا زود اومدی خونه؟
:کارام زود تموم شد برای همین.میرم یه دوش بگیرم اومدم بیرون غذا درست میکنم.خیلی وقته آشپزی نکردم!
:خیلی خب.
مادرم رفت و پشت سرش در اتاق رو هم بست.هنوز هم یکم توی شوک بودم که صدای همون شیطان رو دقیقا کنار گوشم شنیدم.
:اسمت سوگیچیه؟
:تو هنوز اینجایی؟!ولی..تو که..اه،ولش کن.اره سوگیچی،ولی بهم میگن سوگی.
:هوم...
همونطور که شناور بود از کنار گوشم رفت کنار و دوباره روبهروی من وایساد.
:تو،اسمی نداری؟حداقل شیطان دفتری صدات نکنم.
:مغزت برای اسم گذاشتن رو بقیه درست کار نمیکنه؟اخه شیطان دفتری؟!
:خب تو اون لحظه فقط این به ذهنم رسید!
:بیخیالش.خب،تای صدام میکنن.
:که اینطور.خب ببین تای،الان مادرم خونهاس و من نمیخوام با دیدن تو غش کنه.پس اگه میشه لطف کن زیاد تو چشم نباش یا کلا برگرد تو دفتر.
اخمهای تای دوباره رفت توهم.البته که باید مواظب باشم مادرم اونو نبینه؛ولی انگار زیاد دنیای بیرون رو ندیده و به خاطر همین دلش نمیخواد دوباره بره توی دفتر.
:خیلی خب،ولی یه شرطی داره!
اوه،عالی شد!یه شرط!
:خب،چی هست اون شرط؟
کلمهی شرط رو به حالت مسخرهای گفتم.
:بعدا باید بزاری دوباره بیام بیرون.
:خیلی خب مشکلی نیست وقتی مامانم خوابید میزارم بیای بیرون.
تای سرشو تکون داد و بعدش دوباره غیب شد.
...
■☆■☆■☆■☆■☆■☆■☆
۶.۱k
۰۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.