p①
نا امید و سرگردون و با دلی آشفته همراه با برگه آزمایش توی دستش از مطب دکتر بیرون اومد...دستی به موهاش کشید...سختی های زیادی تحمل کرده بود اما طاقت این یکیو نداشت...دلش نمیخواست نارا رو هم مثل تهیونگ از دست بده...حرفای دکتر مدام توی سرش اکو میشد...
ف.ب//
دکتر « خانم هوانگ...بیماری قلبی دخترتون داره پیشرفته تر میشه...قلب یه بچه پنج ساله نمیتونه این همه درد رو تحمل کنه...این توده ای که توی عکس میبینید باعث میشه رگای قلب بسته بشه...باید هرچه زودتر عمل بشند...چند ماه پیش بهتون گفتم باید عمل بشند اما مثل اینکه کوتاهی کردید...اگه بیشتر از این کوتاهی کنید،ممکنه خیلی دیر بشه!
پایان فلش بک//
نمیتونست از دست دادن ی عزیز دیگه هم تحمل کنه...وقتی دوسالش بود پدرش رو از دست داد...مادرش بیماری روانی گرفت و از ۱۵سالگیش توی تیمارستان بستری شد...برادر بزرگترش که مثل کوه پشتش بود سه سال پیش با نامزدش رفت آمریکا...فقط خواهر بزرگ ترش مینها رو داشت...و همین طور تک دخترش نارا که حاصل عشق همیشه ابدیش تهیونگ بود!
مینهی « با بغض زنگ در رو زدم...وارد خونه شدم...صدای خنده های مینها و نارا فضا رو پر کرده بود...نارا با دیدن من سریع به بغلم اومد...بوسه ای روی پیشونیش زدم و عروسکی که تازه براش خریده بودم رو بهش دادم و رفت تا باهاش بازی کنه...مینها دوتا فنجون قهوه آورد و کنارم نشست...
مینها « خب...چیشد...این دکترم همون حرفارو زد؟
مینهی « نه تنها همونا رو گفت بلکه گفت تازه داره دیر میشه...اونی من خیلی میترسم...
مینها « ی..یعنی تنها راهش عمله؟
مینهی « آره...اما برای اینکار نیاز به اجازه پدرشه...
مینها « خب تنها یه راه میمونه...باید با تهیونگ حرف بزنی...بعد از چهارسال
مینهی « چی میگی اونی؟! میفهمی چی میگی؟! اون منو چهار سال پیش کنار گذاشت...
میدونی یعنی چی؟! خیلی راحت دخترش هم کنار گذاشت...
فلش بک چهار سال پیش//
مینهی « تهیونگ میفهمی چی میگی؟؟ تو بچه داری زندگی داری مگه همچیز بچه بازیه؟! ٠
تهیونگ « مینهی...نمیگم زندگیمو، تورو، بچمونو دوست ندارم ولی...ولی من نمیتونم دیگه خب؟ شاید واقعا ازدواج برای زندگی من خوب نبود...میدونی تورو دوست دارم ولی نه اونقدری که بخوام از کارم وآرمی هام دست بکشم...متاسفم ولی...حتی میتونی نارا رو پیش خودت نگهداری...ببخشید که تپ قلبم دیگه جایی نداری:)
پایان فلش بک //
مینها « به هر حال باید بخاطر دخترت هم که شده بگی...
مینهی « انگار این تنها راهه...باشه...
ف.ب//
دکتر « خانم هوانگ...بیماری قلبی دخترتون داره پیشرفته تر میشه...قلب یه بچه پنج ساله نمیتونه این همه درد رو تحمل کنه...این توده ای که توی عکس میبینید باعث میشه رگای قلب بسته بشه...باید هرچه زودتر عمل بشند...چند ماه پیش بهتون گفتم باید عمل بشند اما مثل اینکه کوتاهی کردید...اگه بیشتر از این کوتاهی کنید،ممکنه خیلی دیر بشه!
پایان فلش بک//
نمیتونست از دست دادن ی عزیز دیگه هم تحمل کنه...وقتی دوسالش بود پدرش رو از دست داد...مادرش بیماری روانی گرفت و از ۱۵سالگیش توی تیمارستان بستری شد...برادر بزرگترش که مثل کوه پشتش بود سه سال پیش با نامزدش رفت آمریکا...فقط خواهر بزرگ ترش مینها رو داشت...و همین طور تک دخترش نارا که حاصل عشق همیشه ابدیش تهیونگ بود!
مینهی « با بغض زنگ در رو زدم...وارد خونه شدم...صدای خنده های مینها و نارا فضا رو پر کرده بود...نارا با دیدن من سریع به بغلم اومد...بوسه ای روی پیشونیش زدم و عروسکی که تازه براش خریده بودم رو بهش دادم و رفت تا باهاش بازی کنه...مینها دوتا فنجون قهوه آورد و کنارم نشست...
مینها « خب...چیشد...این دکترم همون حرفارو زد؟
مینهی « نه تنها همونا رو گفت بلکه گفت تازه داره دیر میشه...اونی من خیلی میترسم...
مینها « ی..یعنی تنها راهش عمله؟
مینهی « آره...اما برای اینکار نیاز به اجازه پدرشه...
مینها « خب تنها یه راه میمونه...باید با تهیونگ حرف بزنی...بعد از چهارسال
مینهی « چی میگی اونی؟! میفهمی چی میگی؟! اون منو چهار سال پیش کنار گذاشت...
میدونی یعنی چی؟! خیلی راحت دخترش هم کنار گذاشت...
فلش بک چهار سال پیش//
مینهی « تهیونگ میفهمی چی میگی؟؟ تو بچه داری زندگی داری مگه همچیز بچه بازیه؟! ٠
تهیونگ « مینهی...نمیگم زندگیمو، تورو، بچمونو دوست ندارم ولی...ولی من نمیتونم دیگه خب؟ شاید واقعا ازدواج برای زندگی من خوب نبود...میدونی تورو دوست دارم ولی نه اونقدری که بخوام از کارم وآرمی هام دست بکشم...متاسفم ولی...حتی میتونی نارا رو پیش خودت نگهداری...ببخشید که تپ قلبم دیگه جایی نداری:)
پایان فلش بک //
مینها « به هر حال باید بخاطر دخترت هم که شده بگی...
مینهی « انگار این تنها راهه...باشه...
۲۵۴.۷k
۲۲ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.