𝐹𝒾𝒸𝓉𝒾𝑜𝓃 ⁹
𝐹𝒾𝒸𝓉𝒾𝑜𝓃 ⁹
کم کم و با تنبلی از خواب بیدار شدم، پاشدم و دستی به موهام کشیدمو از اتاق خارج شدم...
یه پیرزن نزدیکم شد ظرف غذای کوچیکی بهم داد....
---: صبحونتو بخور و بیا پایین اتاق خدمتکارا*لبخند*
ات: چشم...
ظرف را از دستش گرفتم لقمه کوچیکی با چند تا تخم مرغ بود چاپ استیک چوبی هم کنارش گذاشته بودند ظرف رو گذاشتم توی اتاقمو به سمت سرویس رفتم کارای لازمو انجام دادم و از اونجا خارج شدم
بعد از اینکه صبحونه تموم شد به سمت همون جایی که پیرزن گفته بود رفتم تقریباً یه ۱۳ تا خدمتکار زن رو دیدم جوون بودند ولی بعضیاشونم سن مادربزرگم رو داشتند کاشف به عمل اومد که کوچکترین خدمتکار اونجا یه دختر جوون ۱۸ ساله است و بزرگترینشونم که که به بقیه دستور میده و یه جوری لیدر خدمتکاراست ۵۸ سالشه...
هیچ وقت فکرشو نمیکردم یه روزی همچین بلایی سرم بیاد و خدمتکار بشم و برای جاسوسی حتی سر از این کار درآرم
یه میز چوبی تقریباً بزرگ اونجا بود کنار همون دختر جوون نشستم و پیرزن یه نوع جلسه رو برقرار کرده بود مثل اینکه هر وقت عضو جدیدی بهشون اضافه میشه وظیفههاشون کمتر میشه و وظیفه فرد تازه کار بیشتر نمیدونستم فازشون از این قانون و قوانین چی بود اما تمام قانونها رو یکدست و به ترتیب جلوی در روی برد نوشته بودند یه قرعه کشی کوچیک انجام دادیم کسایی که از قبل اونجا بودند باید ۴ تا کاغذ از توی جعبه برمیداشتند به کسی که تازه وارد بود که اونم منم باید یکی بیشتر شانسی ۵ تا از اونجا برمیداشتم...
معمولا شانس من خوبه
مثلاً تو زمانی که مونالیزا رو دزدیده بودم تونستم از دسته پلیسا فرار کنم یا زمانی که رئیس جمهور ژاپن رو ترور کرده بودم هیچکس بهم شک نکرد و مهمتر از اون کل پمپ بنزینهای آسیا و آفریقا رو هک کرده بودم و بازم حتی یه نفرم روحش خبردار نشد که اون کار من بود..
خلاصه به شانسم اعتماد داشتم ۵ تاشو برداشتم و باز کردم...
„ شستن ظرفهای طبقه هشتم، تمیز کردن اتاق ارباب، درست کردن غذا برای ارباب، آبیاری گلها و در آخر هم...
ات: این پوچه؟
---: اوهوم... تبریک شانس خوبی داری
خوبه یکیش پوچ بود پس فقط ۴ تا کار دارم از درست کردن غذا و تمیز کردن اتاق اون راضیم میتونم توی اتاقش چیزی جاسازی کنم یا توی غذاش داروی بیهوشی بریزم...
خوبه باز شانسم منو ناامید نکرد!
کم کم و با تنبلی از خواب بیدار شدم، پاشدم و دستی به موهام کشیدمو از اتاق خارج شدم...
یه پیرزن نزدیکم شد ظرف غذای کوچیکی بهم داد....
---: صبحونتو بخور و بیا پایین اتاق خدمتکارا*لبخند*
ات: چشم...
ظرف را از دستش گرفتم لقمه کوچیکی با چند تا تخم مرغ بود چاپ استیک چوبی هم کنارش گذاشته بودند ظرف رو گذاشتم توی اتاقمو به سمت سرویس رفتم کارای لازمو انجام دادم و از اونجا خارج شدم
بعد از اینکه صبحونه تموم شد به سمت همون جایی که پیرزن گفته بود رفتم تقریباً یه ۱۳ تا خدمتکار زن رو دیدم جوون بودند ولی بعضیاشونم سن مادربزرگم رو داشتند کاشف به عمل اومد که کوچکترین خدمتکار اونجا یه دختر جوون ۱۸ ساله است و بزرگترینشونم که که به بقیه دستور میده و یه جوری لیدر خدمتکاراست ۵۸ سالشه...
هیچ وقت فکرشو نمیکردم یه روزی همچین بلایی سرم بیاد و خدمتکار بشم و برای جاسوسی حتی سر از این کار درآرم
یه میز چوبی تقریباً بزرگ اونجا بود کنار همون دختر جوون نشستم و پیرزن یه نوع جلسه رو برقرار کرده بود مثل اینکه هر وقت عضو جدیدی بهشون اضافه میشه وظیفههاشون کمتر میشه و وظیفه فرد تازه کار بیشتر نمیدونستم فازشون از این قانون و قوانین چی بود اما تمام قانونها رو یکدست و به ترتیب جلوی در روی برد نوشته بودند یه قرعه کشی کوچیک انجام دادیم کسایی که از قبل اونجا بودند باید ۴ تا کاغذ از توی جعبه برمیداشتند به کسی که تازه وارد بود که اونم منم باید یکی بیشتر شانسی ۵ تا از اونجا برمیداشتم...
معمولا شانس من خوبه
مثلاً تو زمانی که مونالیزا رو دزدیده بودم تونستم از دسته پلیسا فرار کنم یا زمانی که رئیس جمهور ژاپن رو ترور کرده بودم هیچکس بهم شک نکرد و مهمتر از اون کل پمپ بنزینهای آسیا و آفریقا رو هک کرده بودم و بازم حتی یه نفرم روحش خبردار نشد که اون کار من بود..
خلاصه به شانسم اعتماد داشتم ۵ تاشو برداشتم و باز کردم...
„ شستن ظرفهای طبقه هشتم، تمیز کردن اتاق ارباب، درست کردن غذا برای ارباب، آبیاری گلها و در آخر هم...
ات: این پوچه؟
---: اوهوم... تبریک شانس خوبی داری
خوبه یکیش پوچ بود پس فقط ۴ تا کار دارم از درست کردن غذا و تمیز کردن اتاق اون راضیم میتونم توی اتاقش چیزی جاسازی کنم یا توی غذاش داروی بیهوشی بریزم...
خوبه باز شانسم منو ناامید نکرد!
۲.۹k
۲۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.