عاشقانه ایی به نام او A romance in her name part:14
و کارشو شروع کرد به هرحال میدونست تا ظهر نشده اون و دستگیر میکنه و کارشو میسازه حتی اگه خودش نباشه
..............
ا/ت از خواب بیدارشد یکم آنالیز کرد و بعد هرچی فحش بود به خودش داد
+فااااااک
سریع بلندشد که وقتی خودشو از زیر پتو کشید بیرون با دامن بالا رفتش مواجه شد و ... نزدیک بود بیوفته رو دستمون
سریع خودشو درست کرد و به سمت اتاق خدمتکارا رفت که سویی رو دید
اتفاق عجیبی افتاد
همه به جای اینکه به ا/ت سلام کنن بهش احترام گذاشتن
+چا اتفاقی افتاده خودم قافل بودم؟!
*خ..خب مگه نمیدونید قراره با ارباب ازدواج کنید؟!
+چی...چی گفتی؟!
÷هه باور نمیکنم اربابمون قراره با یه جاسوس بدبخت داره ازدواج میکنه
*دهنتو ببند
÷هه
+شما ها چی دارین میگین واسه خودتون؟!ازدواج؟!
*شما به خاطر این با ارباب ازدواج میکنید چون مجبورید برای جانشین بعدی ارباب بچه بیارید چون ایشون به عنوان ارباب مافیا انتخاب شده
+😲چ..چرا من؟!
*مایم هنوز اینو نمیدونیم چرا شما؟!
+نه حتما اشتباه شده من نباید...
*متاسفم
................
جونگکوک وقتی کاراش رو تموم کرد تقریبا ظهر بود به عمارتش برگشت و تصمیم گرفت بعد از ناهار یکم استراحت کنه و بعد به خونه ی تهیونگ و جین بره
دوتا مشاور عشق و عاشقی و احساسی که گیر خواهر زاده ی بی احساسشون افتاده بودن
درسته جونگکوک خواهر زاده ی تهیونگ و جینه و اونایم مافیان ولی خودشم درک نمیکرد چطوری با این همه احساساتی بودنشون به این قسمت از زندگی رسیده بودن.
به سمت اتاقش رفت و یه دوش گرفت ولباساش رو عوض کرد و برای صرف ناهار به آشپزخونه رفت و دوباره تنهایی ناهار خورد
جونگکوک در مغزش:ا/ت ا/ت چرا نبود؟!یعنی کجا رفته؟!از دیشب تاحالا چیزی نخورده نکنه غش کرده؟!
_خانم شین
&بله
_ا/ت کجاس؟!
&خ..خب اون چیزه تویه اتاق خدمتکاراس
_مگه نگفتم دیگه نباید کار کنه؟!
&درسته ولی باید لباساش رو..
نفس عمیقی کشید و شروع کرد
_برزارید بیاد تو اتاق خودم چند دست لباسم بهش بدین افتاد؟
&ب..بل..بله
_خوبه حالا میتونی بری
&در ذهنش:الان جدی بود دیگه نه؟!
............
خلاصه خیلی زود شب شد
لباساش و پوشید باماشین شخصی خودش رفت ام راهی تا خونشون نبود برای همین زود رسید و شروع کرد زنگ زدن
٪چته زنگ آیفون سوخت
_باز کن جین هیوونگ
٪بیا
جونگکوک به سمت واحدی رفت که هیونگاش اونجا بودن و خواست در بزنه که
٪به خدا اونجوری که تو فکر میکنی با پولدار نیستیم در بخریم
_سلام
-سلام
٪بیا تو
٪برایه چی اومدی!؟
_مطمئنم اگر بگم ولم نمیکنین ولی به هرحال من میگن
-خب
_خبمن...
این داستان ادامه دارد...
هعی یادم میرفت بنویسمش🤣😅👆
..............
ا/ت از خواب بیدارشد یکم آنالیز کرد و بعد هرچی فحش بود به خودش داد
+فااااااک
سریع بلندشد که وقتی خودشو از زیر پتو کشید بیرون با دامن بالا رفتش مواجه شد و ... نزدیک بود بیوفته رو دستمون
سریع خودشو درست کرد و به سمت اتاق خدمتکارا رفت که سویی رو دید
اتفاق عجیبی افتاد
همه به جای اینکه به ا/ت سلام کنن بهش احترام گذاشتن
+چا اتفاقی افتاده خودم قافل بودم؟!
*خ..خب مگه نمیدونید قراره با ارباب ازدواج کنید؟!
+چی...چی گفتی؟!
÷هه باور نمیکنم اربابمون قراره با یه جاسوس بدبخت داره ازدواج میکنه
*دهنتو ببند
÷هه
+شما ها چی دارین میگین واسه خودتون؟!ازدواج؟!
*شما به خاطر این با ارباب ازدواج میکنید چون مجبورید برای جانشین بعدی ارباب بچه بیارید چون ایشون به عنوان ارباب مافیا انتخاب شده
+😲چ..چرا من؟!
*مایم هنوز اینو نمیدونیم چرا شما؟!
+نه حتما اشتباه شده من نباید...
*متاسفم
................
جونگکوک وقتی کاراش رو تموم کرد تقریبا ظهر بود به عمارتش برگشت و تصمیم گرفت بعد از ناهار یکم استراحت کنه و بعد به خونه ی تهیونگ و جین بره
دوتا مشاور عشق و عاشقی و احساسی که گیر خواهر زاده ی بی احساسشون افتاده بودن
درسته جونگکوک خواهر زاده ی تهیونگ و جینه و اونایم مافیان ولی خودشم درک نمیکرد چطوری با این همه احساساتی بودنشون به این قسمت از زندگی رسیده بودن.
به سمت اتاقش رفت و یه دوش گرفت ولباساش رو عوض کرد و برای صرف ناهار به آشپزخونه رفت و دوباره تنهایی ناهار خورد
جونگکوک در مغزش:ا/ت ا/ت چرا نبود؟!یعنی کجا رفته؟!از دیشب تاحالا چیزی نخورده نکنه غش کرده؟!
_خانم شین
&بله
_ا/ت کجاس؟!
&خ..خب اون چیزه تویه اتاق خدمتکاراس
_مگه نگفتم دیگه نباید کار کنه؟!
&درسته ولی باید لباساش رو..
نفس عمیقی کشید و شروع کرد
_برزارید بیاد تو اتاق خودم چند دست لباسم بهش بدین افتاد؟
&ب..بل..بله
_خوبه حالا میتونی بری
&در ذهنش:الان جدی بود دیگه نه؟!
............
خلاصه خیلی زود شب شد
لباساش و پوشید باماشین شخصی خودش رفت ام راهی تا خونشون نبود برای همین زود رسید و شروع کرد زنگ زدن
٪چته زنگ آیفون سوخت
_باز کن جین هیوونگ
٪بیا
جونگکوک به سمت واحدی رفت که هیونگاش اونجا بودن و خواست در بزنه که
٪به خدا اونجوری که تو فکر میکنی با پولدار نیستیم در بخریم
_سلام
-سلام
٪بیا تو
٪برایه چی اومدی!؟
_مطمئنم اگر بگم ولم نمیکنین ولی به هرحال من میگن
-خب
_خبمن...
این داستان ادامه دارد...
هعی یادم میرفت بنویسمش🤣😅👆
۲۰.۵k
۱۰ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.