شوتو جونشششششَششششششش به ش توجه کنید
یه روز سر کلاس خوابت برد ( تو چقدر منی بشر )
خلاصه شوتو که دید تو خوابی و اگه معلم بفهمه دعوا ات میکنه آروم به شونت زد تا بیدار شوی تو اول یه ذره هذیون گفتی بعد بیدار شدی از شوتو تشکر کردی و اما زنگ تفریح خورد تو و شوتو هم به دلیل بیکار و گشاد بودن تو کلاس نشستین بعد تو یادت افتاد ظرف غذا رو نیاوردی حالا از شانس گول منگولی تو دقیقا مخالف شانس من شوتو امروز غذای اضافی آورده بود پس تصمیم به این شد که شما غذاتون رو با هم بخورین تو بعد از خوردن یاکی سوبا های شوتو چشمات برق زد و کلی از شوتو تشکر کردی
و کلی از اون غذا تعریف کردی ما اینجا شوتویی را داریم که کمی فقط کمی سرخ شده خلاصه بعد از اون روز دوباره فردا قرار بود شمارو ببرن اردو ( خدایا شانس رو نگاه کن ما رو که اردو نمیبرند)وقتی به محل اردو رسیدید نخود های هر آشی یعنی لیگ تبهکاران به شما عزیزان حمله کرد شما سخاوتمندانه جنگیدید تو داشتی میجنگیدی که حواست به پشتت نبود یهو یکی حمله کرد خوشبختانه شوتو جلوی حمله رو گرفت تو ازش تشکر کردی و اون بدون هیچ حرفی گذاشت رفت شما به سختی بالاخره پیروز نبرد شدید
سپس بعد از یک ماه شما بالاخره به یک اردو بدون دخالت لیگ تبهکار ها رفتید و اونجا دوتا دوتا تمرین میکردید تو و شوتو تصمیم گرفتید با هم تمرین کنید شوتو از اینکه وقت بیشتری با شما میگذروند خوشحال بود ولی نشون نمیداد خلاصه آخر اردو قرار بود همه برن یه جا استراحت کنند شوتو رفت یه ساحل که انعکاس ماه در اون مشاهده میشد
داشت راجع به بدبختیهای خویش زر میزد (گومن) راجع به باباش مامانش داداشش و خلاصه اینا که تو رفتی پیشش اول کمی تعجب کرد ولی بعدش اهمیتی نداد که تو گفتی: میدونی چیه شوتو توی این زمانه همه ی ما یک بدبختی داریم حتی من که اینقدر شنگول و بیخیال به نظر میرسم اگه بخواهی میتونم تو راه تحمل سختی ها کنارت باشم در مقابل زلزله طوفان و همه چیز کمکت کنم .(ا.ت هم شوتو رو دوست داشت)
شوتو عاشق مهربانی های دختر بود سر انجام قلب بر مغز شوتو پیروز شد و شوتو کلمات را بر زبان آورد : معلومه که میخوام میخوام همیشه کنارم باشی من آره تمام این مدت عاشقت بودم خواهش میکنم عشقم رو قبول کن
ا.ت: من........من هم دوستت دارم او را بغل میکند بیا از زیبایی اینجا فعلا لذت ببریم
شوتوقبول کرد اما تمام مدت به ا.ت زل زده بود
ا.ت دلیلش رو پرسید
شوتو: تنها زیبایی امشب تویی و بس میزوکی کمی میخندد و بالاخره این دو معشوق به یکدیگر میرسند
قصه ی ما به سر رسید باکو به خونش نرسید بالا رفتیم دنکی بود قصه ی ما کیکی بود پایین اومدیم دکو بود قصه ی ما کودکانه نبود
خلاصه شوتو که دید تو خوابی و اگه معلم بفهمه دعوا ات میکنه آروم به شونت زد تا بیدار شوی تو اول یه ذره هذیون گفتی بعد بیدار شدی از شوتو تشکر کردی و اما زنگ تفریح خورد تو و شوتو هم به دلیل بیکار و گشاد بودن تو کلاس نشستین بعد تو یادت افتاد ظرف غذا رو نیاوردی حالا از شانس گول منگولی تو دقیقا مخالف شانس من شوتو امروز غذای اضافی آورده بود پس تصمیم به این شد که شما غذاتون رو با هم بخورین تو بعد از خوردن یاکی سوبا های شوتو چشمات برق زد و کلی از شوتو تشکر کردی
و کلی از اون غذا تعریف کردی ما اینجا شوتویی را داریم که کمی فقط کمی سرخ شده خلاصه بعد از اون روز دوباره فردا قرار بود شمارو ببرن اردو ( خدایا شانس رو نگاه کن ما رو که اردو نمیبرند)وقتی به محل اردو رسیدید نخود های هر آشی یعنی لیگ تبهکاران به شما عزیزان حمله کرد شما سخاوتمندانه جنگیدید تو داشتی میجنگیدی که حواست به پشتت نبود یهو یکی حمله کرد خوشبختانه شوتو جلوی حمله رو گرفت تو ازش تشکر کردی و اون بدون هیچ حرفی گذاشت رفت شما به سختی بالاخره پیروز نبرد شدید
سپس بعد از یک ماه شما بالاخره به یک اردو بدون دخالت لیگ تبهکار ها رفتید و اونجا دوتا دوتا تمرین میکردید تو و شوتو تصمیم گرفتید با هم تمرین کنید شوتو از اینکه وقت بیشتری با شما میگذروند خوشحال بود ولی نشون نمیداد خلاصه آخر اردو قرار بود همه برن یه جا استراحت کنند شوتو رفت یه ساحل که انعکاس ماه در اون مشاهده میشد
داشت راجع به بدبختیهای خویش زر میزد (گومن) راجع به باباش مامانش داداشش و خلاصه اینا که تو رفتی پیشش اول کمی تعجب کرد ولی بعدش اهمیتی نداد که تو گفتی: میدونی چیه شوتو توی این زمانه همه ی ما یک بدبختی داریم حتی من که اینقدر شنگول و بیخیال به نظر میرسم اگه بخواهی میتونم تو راه تحمل سختی ها کنارت باشم در مقابل زلزله طوفان و همه چیز کمکت کنم .(ا.ت هم شوتو رو دوست داشت)
شوتو عاشق مهربانی های دختر بود سر انجام قلب بر مغز شوتو پیروز شد و شوتو کلمات را بر زبان آورد : معلومه که میخوام میخوام همیشه کنارم باشی من آره تمام این مدت عاشقت بودم خواهش میکنم عشقم رو قبول کن
ا.ت: من........من هم دوستت دارم او را بغل میکند بیا از زیبایی اینجا فعلا لذت ببریم
شوتوقبول کرد اما تمام مدت به ا.ت زل زده بود
ا.ت دلیلش رو پرسید
شوتو: تنها زیبایی امشب تویی و بس میزوکی کمی میخندد و بالاخره این دو معشوق به یکدیگر میرسند
قصه ی ما به سر رسید باکو به خونش نرسید بالا رفتیم دنکی بود قصه ی ما کیکی بود پایین اومدیم دکو بود قصه ی ما کودکانه نبود
۱۲۳
۲۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.