چند پارتی بنگ چان p1
تابع قوانین ویسگون، تابع قوانین جمهوری اسلامی
یه چند پارتی غمگین و عاشقانه از چان بنویس جوری که گریه ی آدم دربیاد(ای به چشم.. 🌚)
#بنگ_چان
مثل هر جمعه دیگه ای، روی تخت منتظر نشسته بود تا بهترین و تنها دوستش از حمام بیرون بیاد و فیلم ترسناکی رو که برای این شب بارونی انتخاب کرده بودن تماشا کنن، کریستوفر تنها کسی بود که با سوفیا ارتباط برقرار میکرد.. سوفیا از آدم ها میترسید، از اینکه با کسی رابطه دوستانه داشته باشه، از اینکه درون اجتماع حضور پیدا کنه، از اینکه باقی آدم ها قضاوتش کنن وحشت داشت.. اما چرا با کریس دوست بود؟!.. چون که کریستوفر آدم نبود، روح سرگردون پسری بیست و چهار ساله بود که در یک سانحه جان خودش رو از دست داده بود، اما هنوز وقت رفتنش به اون دنیا نشده بود، تنها کسی که می تونست با کریستوفر ارتباط بگیره سوفیا بود، چون مادر بزرگش از آدم هایی بود که به قول معروف رمال صداشون میزدن، و اون میتونست با جهان ماورا ارتباط برقرار بکنه، حالا این قدرتش به تنها نوه اش منتقل شده بود، سوفیا روح های سرگردون زیادی رو دیده بود.. اما تنها کسی که تونسته بود باهاش صحبت بکنه کریستوفر بود، تقریبا سه ماه بود که هر جمعه شب کریستوفر پیش سوفیا می موند و باهم فیلم یا سریال تماشا میکردن، با قطع شدن صدای آب متوجه شد که حمام کردن طولانی سوفیا به پایان رسیده، برای بار آخر میز خوراکی هارو مرتب کرد و تلویزیون رو روشن کرد،
&همه چیز رو هم که آماده کردی
به سمت صدا برگشت و با سوفیا درون یک حوله گلبهی رنگ رو به رو شد، موهای خیسش شونه های برهنه اش رو پوشانده بودن و قطرات آب از روی موهاش گرفته تا روی پاهای سفیدش چکه میکرد، برای ثانیه ای نفس کریستوفر درون گلوش حبس شده بود، اما سریع جلوی افکارش رو گرفت و لبخندی زد
_تنها کاریه که می تونم انجام بدم
دختر به سمت تخت رفت و کنار رفیقش نشست و کمی از چیپس های روی میز رو داخل دهانش گذاشت
_لباس بپوش تا فیلم ببینم
&بیخیال کریس.. من راحتم.. فیلم رو پلی کن
_سوفی.. سرما میخوری
&نمیخورم
نمی تونست جلوی نگاهش رو بگیره، دختر زیادی وسوسه انگیز بود، زیادی دوست داشتنی و خواستنی بود، بارها با خودش فکر کرده بود اگر الان زنده بود و جسم واحد داشت، هزاران بار با دختر رو به روش ازدواج کرده بود، اما افسوس که حتی نمی تونست موهای ابریشم مانندش رو لمس بکنه، تنها چیزی که کریس قادر به لمسشون بود اشیا بودن، اجازه نداشت با انسان ها ارتباط فیزیکی برقرار بکنه، و این بخش دردناک روح بودن بود.. کریستوفر با صدایی که از ته گلوش می آمد زمزمه کرد
یه چند پارتی غمگین و عاشقانه از چان بنویس جوری که گریه ی آدم دربیاد(ای به چشم.. 🌚)
#بنگ_چان
مثل هر جمعه دیگه ای، روی تخت منتظر نشسته بود تا بهترین و تنها دوستش از حمام بیرون بیاد و فیلم ترسناکی رو که برای این شب بارونی انتخاب کرده بودن تماشا کنن، کریستوفر تنها کسی بود که با سوفیا ارتباط برقرار میکرد.. سوفیا از آدم ها میترسید، از اینکه با کسی رابطه دوستانه داشته باشه، از اینکه درون اجتماع حضور پیدا کنه، از اینکه باقی آدم ها قضاوتش کنن وحشت داشت.. اما چرا با کریس دوست بود؟!.. چون که کریستوفر آدم نبود، روح سرگردون پسری بیست و چهار ساله بود که در یک سانحه جان خودش رو از دست داده بود، اما هنوز وقت رفتنش به اون دنیا نشده بود، تنها کسی که می تونست با کریستوفر ارتباط بگیره سوفیا بود، چون مادر بزرگش از آدم هایی بود که به قول معروف رمال صداشون میزدن، و اون میتونست با جهان ماورا ارتباط برقرار بکنه، حالا این قدرتش به تنها نوه اش منتقل شده بود، سوفیا روح های سرگردون زیادی رو دیده بود.. اما تنها کسی که تونسته بود باهاش صحبت بکنه کریستوفر بود، تقریبا سه ماه بود که هر جمعه شب کریستوفر پیش سوفیا می موند و باهم فیلم یا سریال تماشا میکردن، با قطع شدن صدای آب متوجه شد که حمام کردن طولانی سوفیا به پایان رسیده، برای بار آخر میز خوراکی هارو مرتب کرد و تلویزیون رو روشن کرد،
&همه چیز رو هم که آماده کردی
به سمت صدا برگشت و با سوفیا درون یک حوله گلبهی رنگ رو به رو شد، موهای خیسش شونه های برهنه اش رو پوشانده بودن و قطرات آب از روی موهاش گرفته تا روی پاهای سفیدش چکه میکرد، برای ثانیه ای نفس کریستوفر درون گلوش حبس شده بود، اما سریع جلوی افکارش رو گرفت و لبخندی زد
_تنها کاریه که می تونم انجام بدم
دختر به سمت تخت رفت و کنار رفیقش نشست و کمی از چیپس های روی میز رو داخل دهانش گذاشت
_لباس بپوش تا فیلم ببینم
&بیخیال کریس.. من راحتم.. فیلم رو پلی کن
_سوفی.. سرما میخوری
&نمیخورم
نمی تونست جلوی نگاهش رو بگیره، دختر زیادی وسوسه انگیز بود، زیادی دوست داشتنی و خواستنی بود، بارها با خودش فکر کرده بود اگر الان زنده بود و جسم واحد داشت، هزاران بار با دختر رو به روش ازدواج کرده بود، اما افسوس که حتی نمی تونست موهای ابریشم مانندش رو لمس بکنه، تنها چیزی که کریس قادر به لمسشون بود اشیا بودن، اجازه نداشت با انسان ها ارتباط فیزیکی برقرار بکنه، و این بخش دردناک روح بودن بود.. کریستوفر با صدایی که از ته گلوش می آمد زمزمه کرد
۱۵.۵k
۱۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.