فرشته نگهبان من...
#فرشته_نگهبان_من
#part69
"ویو شوگا"
توی عمارت چند تا رسم قدیمی رو انجام دادن،عروسی رو همونجا گرفته بودن...ات بلند شد و با جونگ کوک رقصید..و هرموقع چشمش به هم میخورد نگاهش رو ازم میدزدید...مگه من روح نگهبانش نبودم؟پس چرا انقدر بد باهام رفتار میکرد؟من فقط سعی کردم ازش مراقبت کنم
اشکام دوباره روی گونه هام ریخت...ولی من فقط میخواستم... نگاش کنم تا نفهمه توی ذهنم چی میگذره...ولی انگار این روح مزخرف نمیزاره!
........
همه داشتن شام میخوردن تا اینکه ات درگوش جونگ کوک یه چیزی گفت...کوک هم با سر تایید کرد...و همتون میدونید که قراره بعدش چی بشه!
اونا رفتن روی پشت بوم عمارت...پشت سرشون رفتم...اگر مجبور نبودم...هیچوقت ،هیچوقت اون صحنه رو نمیدیدم
کوک:چیشده شاهدخت من؟
ات:یه مشکلی پیش اومده جونگ کوک....
کوک:بگو ببینم...چیشده که خانوم کوچولوم اینجوری اخم کرده؟(خنده)
ات:اینجوری با من حرف نزن!(داد)
کوک:خیله خب!اروم باش قشنگم...اخماتو وا کن...اصن بهت نمیاد هاا...حالا بگو...
ات تفنگ رو گرفت رو به روی جونگ کوک
کوک اخم کرده بود و به ات نگاه میکرد
کوک:میدونستم(اروم)(اخم)
ات:بلاخره این لحظه رسید اقای جئون!
کوک:چرا اخه؟
ات:تازه میگی چرا؟!معلومه!تو منو زجر دادی...توی عمارتت اسیرم کردی...من حتی نمیدونم سر مادر پدرم بعدش چی اومد...تو حتی نزاشتی دوستام رو ببینم!بعد میگی چرا؟هه...جالبه!
کوک:باشه...اگه اینو میخوای...زیاد اذیتت نمیکنم توت فرنگی کوچولو!
ات:بهم نگو توت فرنگی کوچولو!اینو فقط یکی میتونه بهم بگه...اونم باک هیونه(داد)
کوک:پس بزار یه چیزی رو نشونت بدم
کوک کتش و انداخت روی زمین...کراواتش رو باز کرد...دکمه های پیرهنش رو باز کرد...
و پیراهنش وانداخت روی زمین...
روی سینش...همون خالکوبی بود...همون گردنبند دور گردنش بود...نه....این امکان نداره...مطمئنم...مطمئنم این یه خوابه...
تفنگ از دست ات افتاد روی زمین
ات:با...باک هیون؟
کوک:ببخشید توت فرنگی کوچولو...بیشتر از این نمیخوام چیزی بگم..خوبه که فهمیدی...لحظات خوبی رو باهم داشتیم...مراقب خودت باش(لبخند)
و خودش رو پرت کرد...بدوبدو رفتم اونجا...ولی جونگ کوک..نه!باک هیون داشت لبخند میزد و یهو با زمین برخورد کرد...و خون دورتا دورش رو فرا گرفت...ات بدو بدو رفت ...
ات:با...باک هیون(داد)
ات از پله ها رفت پایین...در و باز کرد و از عمارت رفت بیرون...
کنار باک هیون خودش و انداخت روی زمین
ات:نه...بیدار شو داداشی...این منصفانه نیست...(داد)باک هیون!ازت خواهش میکنم...اسمم و صدا بزن...بهم بگو توت فرنگی کوچولو...اصن اروم بگو..ولی بگو...(گریه)باک هیون(داد)ببخشید...منو ببخش..نمیدونستم...بلند شو...بلند شو منو بزن...باک هیون!
همه ی کسایی که توی عمارت بودن اومدن بیرون
فکرش و میکردین؟🙂💔
#part69
"ویو شوگا"
توی عمارت چند تا رسم قدیمی رو انجام دادن،عروسی رو همونجا گرفته بودن...ات بلند شد و با جونگ کوک رقصید..و هرموقع چشمش به هم میخورد نگاهش رو ازم میدزدید...مگه من روح نگهبانش نبودم؟پس چرا انقدر بد باهام رفتار میکرد؟من فقط سعی کردم ازش مراقبت کنم
اشکام دوباره روی گونه هام ریخت...ولی من فقط میخواستم... نگاش کنم تا نفهمه توی ذهنم چی میگذره...ولی انگار این روح مزخرف نمیزاره!
........
همه داشتن شام میخوردن تا اینکه ات درگوش جونگ کوک یه چیزی گفت...کوک هم با سر تایید کرد...و همتون میدونید که قراره بعدش چی بشه!
اونا رفتن روی پشت بوم عمارت...پشت سرشون رفتم...اگر مجبور نبودم...هیچوقت ،هیچوقت اون صحنه رو نمیدیدم
کوک:چیشده شاهدخت من؟
ات:یه مشکلی پیش اومده جونگ کوک....
کوک:بگو ببینم...چیشده که خانوم کوچولوم اینجوری اخم کرده؟(خنده)
ات:اینجوری با من حرف نزن!(داد)
کوک:خیله خب!اروم باش قشنگم...اخماتو وا کن...اصن بهت نمیاد هاا...حالا بگو...
ات تفنگ رو گرفت رو به روی جونگ کوک
کوک اخم کرده بود و به ات نگاه میکرد
کوک:میدونستم(اروم)(اخم)
ات:بلاخره این لحظه رسید اقای جئون!
کوک:چرا اخه؟
ات:تازه میگی چرا؟!معلومه!تو منو زجر دادی...توی عمارتت اسیرم کردی...من حتی نمیدونم سر مادر پدرم بعدش چی اومد...تو حتی نزاشتی دوستام رو ببینم!بعد میگی چرا؟هه...جالبه!
کوک:باشه...اگه اینو میخوای...زیاد اذیتت نمیکنم توت فرنگی کوچولو!
ات:بهم نگو توت فرنگی کوچولو!اینو فقط یکی میتونه بهم بگه...اونم باک هیونه(داد)
کوک:پس بزار یه چیزی رو نشونت بدم
کوک کتش و انداخت روی زمین...کراواتش رو باز کرد...دکمه های پیرهنش رو باز کرد...
و پیراهنش وانداخت روی زمین...
روی سینش...همون خالکوبی بود...همون گردنبند دور گردنش بود...نه....این امکان نداره...مطمئنم...مطمئنم این یه خوابه...
تفنگ از دست ات افتاد روی زمین
ات:با...باک هیون؟
کوک:ببخشید توت فرنگی کوچولو...بیشتر از این نمیخوام چیزی بگم..خوبه که فهمیدی...لحظات خوبی رو باهم داشتیم...مراقب خودت باش(لبخند)
و خودش رو پرت کرد...بدوبدو رفتم اونجا...ولی جونگ کوک..نه!باک هیون داشت لبخند میزد و یهو با زمین برخورد کرد...و خون دورتا دورش رو فرا گرفت...ات بدو بدو رفت ...
ات:با...باک هیون(داد)
ات از پله ها رفت پایین...در و باز کرد و از عمارت رفت بیرون...
کنار باک هیون خودش و انداخت روی زمین
ات:نه...بیدار شو داداشی...این منصفانه نیست...(داد)باک هیون!ازت خواهش میکنم...اسمم و صدا بزن...بهم بگو توت فرنگی کوچولو...اصن اروم بگو..ولی بگو...(گریه)باک هیون(داد)ببخشید...منو ببخش..نمیدونستم...بلند شو...بلند شو منو بزن...باک هیون!
همه ی کسایی که توی عمارت بودن اومدن بیرون
فکرش و میکردین؟🙂💔
۷.۹k
۲۸ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.