فصل ۲ پارت ۱۸ Stealing under the pretext of love
مایا=برو کنار ببینم...قد یه غول وزنشه خودشو انداخته رو من
صورتش مقابل صورتم بود فقط تو چشام زل زده بود منم با اخم بهش نگاه میکردم یه جورایی معذب بودم بلوز تنم نبود اونم که انگار عین خیالش نیست تو عمرم اینقدر به یه پسر نزدیک نبودم گرمای نفسش تو صورتم میخورد بازم بوی همون عطر همیشگی رو میداد نگاهش سرد بود یه حس نا امیدی به آدم میداد نمیدونم چرا احساس میکردم یه چیزی توی زندگیش هست که من نمیدونم نگاهش به پایین کشیده شد روی لبم زوم کرده بود اوه اوه اوه مثل اینکه اوضاع خرابه چشاشو ریز کرد و دوباره زل زد تو چشام که اخم کردم و گفتم=چته؟ آدم ندیدی؟ از رو من پاشو دو دقیقه این زیر خفه میشم
جانگکوک=اما من همچین قصدی ندارم...توگفتی من آدم نیستم خب میخوام یه حیوون واقعی رو بهت نشون بدم
یهو دیوونه شد تند تند نفس میکشید با گیجی نگاش میکردم چشاش خمار شد میدونستم قراره چی پیش بیاد دستام که زیر تنه اش قفل شده بود تقلا کردم بره کنار ولی یه سانت هم تکون نخورد ترسیده بودم و لرزش بدن خودمو احساس میکردم انگار زبونم لال شده بود دلم میخواست جیغ بکشم و بقیه رو خبر دار کنم ولی نمیتونستم حرفی بزنم بدونم سست شده بود صدای نفس نفس زدنشو میشنیدم یهو پیشونیشو روی پیشونیم گذاشت از این همه نزدیکی داشتم قالب تهی میکردم مثل بید میلرزیدم دست خودم نبود تند تند نفس میکشیدم اونم همینطور تاحالا اینقدر دگرگون نشده بودم بدن اونم گرم شده بود صورتش سرخ شده بود و مژه هاش به مژه های من گره خورده بودن پلکاشو باز کرد نمیدونم توی چشام چی دید که یهو از روم بلند شد و با عجله به طرف بالکن اتاق رفت...با رفتنش یه نفس راحت کشیدم ...وای این دیگه کیه غول بیابونی؟ من چم شده؟ چرا داد و بیداد نکردم سرش؟ ...هنوز بدنم سست بود اونقدر حالم بد بود که فقط تاپو بدنم کردم و دوباره گرفتم خوابیدم و خیلی زود هم خوابم برد...
**********
یه صداهایی اطرافم میشنیدم صدای بی بی رو تشخیص دادم که گفت=جانگکوک مایا تبش خیلی بالاست بهتر نیست ببریدش بیمارستان؟ .............................
صورتش مقابل صورتم بود فقط تو چشام زل زده بود منم با اخم بهش نگاه میکردم یه جورایی معذب بودم بلوز تنم نبود اونم که انگار عین خیالش نیست تو عمرم اینقدر به یه پسر نزدیک نبودم گرمای نفسش تو صورتم میخورد بازم بوی همون عطر همیشگی رو میداد نگاهش سرد بود یه حس نا امیدی به آدم میداد نمیدونم چرا احساس میکردم یه چیزی توی زندگیش هست که من نمیدونم نگاهش به پایین کشیده شد روی لبم زوم کرده بود اوه اوه اوه مثل اینکه اوضاع خرابه چشاشو ریز کرد و دوباره زل زد تو چشام که اخم کردم و گفتم=چته؟ آدم ندیدی؟ از رو من پاشو دو دقیقه این زیر خفه میشم
جانگکوک=اما من همچین قصدی ندارم...توگفتی من آدم نیستم خب میخوام یه حیوون واقعی رو بهت نشون بدم
یهو دیوونه شد تند تند نفس میکشید با گیجی نگاش میکردم چشاش خمار شد میدونستم قراره چی پیش بیاد دستام که زیر تنه اش قفل شده بود تقلا کردم بره کنار ولی یه سانت هم تکون نخورد ترسیده بودم و لرزش بدن خودمو احساس میکردم انگار زبونم لال شده بود دلم میخواست جیغ بکشم و بقیه رو خبر دار کنم ولی نمیتونستم حرفی بزنم بدونم سست شده بود صدای نفس نفس زدنشو میشنیدم یهو پیشونیشو روی پیشونیم گذاشت از این همه نزدیکی داشتم قالب تهی میکردم مثل بید میلرزیدم دست خودم نبود تند تند نفس میکشیدم اونم همینطور تاحالا اینقدر دگرگون نشده بودم بدن اونم گرم شده بود صورتش سرخ شده بود و مژه هاش به مژه های من گره خورده بودن پلکاشو باز کرد نمیدونم توی چشام چی دید که یهو از روم بلند شد و با عجله به طرف بالکن اتاق رفت...با رفتنش یه نفس راحت کشیدم ...وای این دیگه کیه غول بیابونی؟ من چم شده؟ چرا داد و بیداد نکردم سرش؟ ...هنوز بدنم سست بود اونقدر حالم بد بود که فقط تاپو بدنم کردم و دوباره گرفتم خوابیدم و خیلی زود هم خوابم برد...
**********
یه صداهایی اطرافم میشنیدم صدای بی بی رو تشخیص دادم که گفت=جانگکوک مایا تبش خیلی بالاست بهتر نیست ببریدش بیمارستان؟ .............................
۱۳.۳k
۱۷ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.