تو درون من
تو درون من
پارت ششم
چیم:حالا که فکرشو میکنم....اون مرد.....شبیه عکسی بود که ات از پدرش بهم نشون داده بود...
*فلش بک
_به نظر خیلی ناراحت میای مرد جوان
چیم:آره....خیلی
_چیز با ارزشی رو از دست دادی!؟
چیم:اره....یه جیز خیلی با ارزش
و من.....حتی(گریش گرفت)نتونستم ازش هققق محافظت کنم هقق
_هومممممم.....اگه شانس دوباره داشته باشی چی؟
چیم:شانس دوباره ای هققق نیست....اون دیگه مرده(با جمله آخر گریش شدید تر شد)
_اگر بود....ازش محافظت میکردی؟
چیم:اوهوم...هق اگه بود حتما نمیذاشتم این اتفاق بیوفته
*پایان فلش بک
چیم:اون منو رسوند خونه.....اما بعد از خاکسپاری تو....من داشتم با ماشین بر میگشتم که...تصادف کردم
و وقتی چشمامو باز کردم.....توکیو بودم....
کوک:که اینطور....
چیم:چی با خودت فک کردی که خودتو کشتی؟میدونی جی یون چه حالی بود؟میدونی یونا چقد گریه کرد؟یوهی انقد گریه کرده بود که دیگه از چشماش اشک نمیومد
کوک:من....به جی یون اعتماد دارم
اون میتونه بچه هارو خوب بزرگ کنه....
ولی....جس تو نسبت به ات چیه؟
چیم:چرا چرت و پرت میگی....من حسی ندارم
کوک:اگه حسی نداری پس چرا اونجوری بودی...؟!
چیم:اون دوستمه.....یه ادم عزیزه تو زندگیم...
و جیمین بلند شد که بره بیرون اما با باز شدن در....با چهره ات مواجه شد
بغض تو چشماش بود....
چهره متعجبی به خودش گرفته بود
به صورت ناخودآگاه اشک چشماش اومد
جیمین تو ذهنش:بازم گند زدی....
جیمین دستشو بلند کرد که اشک ات رو پاک کنه که یهو......ات از هوش رفت
ات ویو
یعنی چی؟
اون چیزایی که شنیدم درستن؟
یعنی چی که زمان به عقب برگشته؟
من سرطان گرفتم؟
دوتا بچه داشتم؟
اینا یعنی چی؟
چرا همه جا تاریکه؟(بغض صگی)
نویسنده ویو
کم کم چشماشو باز کرد.....و با یه جای نورانی روبهرو شد
سرشو کمی کج کرد
با دیدن جونگ کوکی که سرش پایین بود و دستشو گرفته بود لبخندی زد
ات:کو..کی؟
که جونگ کوک سرشو بالا آورد
کوک:بیدار شدی...
ات:اوهوم
جیمین وارد اتاق شد
چیم:متاسفم ات...
ات:چیزی نشده که....
چیم:اما اخه_(حرفش توسط ات قطع شد)
ات:من متاسفم....تقصیر تو نبود....بیاید دیگه راجع بهش حرف نزنیم...حس بدی میگیرم
چیم و کوک:اوهوم
پارت ششم
چیم:حالا که فکرشو میکنم....اون مرد.....شبیه عکسی بود که ات از پدرش بهم نشون داده بود...
*فلش بک
_به نظر خیلی ناراحت میای مرد جوان
چیم:آره....خیلی
_چیز با ارزشی رو از دست دادی!؟
چیم:اره....یه جیز خیلی با ارزش
و من.....حتی(گریش گرفت)نتونستم ازش هققق محافظت کنم هقق
_هومممممم.....اگه شانس دوباره داشته باشی چی؟
چیم:شانس دوباره ای هققق نیست....اون دیگه مرده(با جمله آخر گریش شدید تر شد)
_اگر بود....ازش محافظت میکردی؟
چیم:اوهوم...هق اگه بود حتما نمیذاشتم این اتفاق بیوفته
*پایان فلش بک
چیم:اون منو رسوند خونه.....اما بعد از خاکسپاری تو....من داشتم با ماشین بر میگشتم که...تصادف کردم
و وقتی چشمامو باز کردم.....توکیو بودم....
کوک:که اینطور....
چیم:چی با خودت فک کردی که خودتو کشتی؟میدونی جی یون چه حالی بود؟میدونی یونا چقد گریه کرد؟یوهی انقد گریه کرده بود که دیگه از چشماش اشک نمیومد
کوک:من....به جی یون اعتماد دارم
اون میتونه بچه هارو خوب بزرگ کنه....
ولی....جس تو نسبت به ات چیه؟
چیم:چرا چرت و پرت میگی....من حسی ندارم
کوک:اگه حسی نداری پس چرا اونجوری بودی...؟!
چیم:اون دوستمه.....یه ادم عزیزه تو زندگیم...
و جیمین بلند شد که بره بیرون اما با باز شدن در....با چهره ات مواجه شد
بغض تو چشماش بود....
چهره متعجبی به خودش گرفته بود
به صورت ناخودآگاه اشک چشماش اومد
جیمین تو ذهنش:بازم گند زدی....
جیمین دستشو بلند کرد که اشک ات رو پاک کنه که یهو......ات از هوش رفت
ات ویو
یعنی چی؟
اون چیزایی که شنیدم درستن؟
یعنی چی که زمان به عقب برگشته؟
من سرطان گرفتم؟
دوتا بچه داشتم؟
اینا یعنی چی؟
چرا همه جا تاریکه؟(بغض صگی)
نویسنده ویو
کم کم چشماشو باز کرد.....و با یه جای نورانی روبهرو شد
سرشو کمی کج کرد
با دیدن جونگ کوکی که سرش پایین بود و دستشو گرفته بود لبخندی زد
ات:کو..کی؟
که جونگ کوک سرشو بالا آورد
کوک:بیدار شدی...
ات:اوهوم
جیمین وارد اتاق شد
چیم:متاسفم ات...
ات:چیزی نشده که....
چیم:اما اخه_(حرفش توسط ات قطع شد)
ات:من متاسفم....تقصیر تو نبود....بیاید دیگه راجع بهش حرف نزنیم...حس بدی میگیرم
چیم و کوک:اوهوم
۶.۰k
۲۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.