پارت ۵
ناگهان زنگ در ورودی زده شد!
هنری گرین به حالت عادی برگشت و نگاهشو به در دوخت.
اریک که حس فضولیش گل کرده بود گفت:
_یکی درو باز کنه حتما پستچی بسته و نامه آورده.
در همین حین عمو هنری تنه ای به ایان زد که اگر تعادلش رو حفظ نمیکرد با سر تو مبل فرود می اومد؛رفت تا درو باز کنه.
خاله اشلی به زنگ در اهمیت نداد و همینطور با چشم های سرخ متورم از عصبانیت به اریک و الک سرکوفت میزد تا توضیح بدن و ایان رو به کلی از یاد برده بود.گرچه هیچوقت حس نمیشد که اون هم تو این به اصطلاح خونه حضور داره.خانواده گرین با اینکه فامیل اون محسوب میشدن همیشه با اون برخورد بدی داشتن و چشم دیدن هم خون بودن با اون رو نداشتن برای همین معتقد بودن اون جز نون خور اضافه و خرابکار چیزه دیگه ای نیست...
خاله اشلی رو به دوقولو ها گفت: بعدا به حساب شما میرسم!
همینکه همو هنری در رو باز کرد لوسی برایان با بسته های بغل در ظاهر شد اما گویا یه نامه دستش بود ..
عمو هنری که به جای اون منتظر پستچی بود برقی به چشماش افتاد و گفت:
_آه...لوسی! چه عجیب که تورو اینجا میبینم به هرحال فک کنم اون بسته های بغل در مال ماست؟
ایان از حالت دست به سینه دراومد و با کلافی تصمیم گرفت از اونجا بره اما دیر شده بود و لوسی با نگاهش اون رو شکار کرد.
از روی چاپلوسی موهای بلند مشکیش رو با ناز پشت گوشش داد و لباش رو به حالت غنچه درآورد که به نظر ایان خیلی چندش بود؛گفت:
_اممم..بله آقای گرین پستچی اومد بسته هارو تحویل بده ولی چون عجله داشت من بهش گفتم بهتون میدم.
_خیلی ممنون لوسی واقعا که دختر خیلی خوبی هستی! آه!..داشت یادم میرفت فردا شب با خوانوادت شام مهمون ما هستین..امیدوارم پدرت از دعوتم خوشحال بشه!
پدر لوسی سرمایه گذار شرکت بلن بود و آقای گرین و خاله اشلی همیشه سعی میکردن با چاپلوسی اونا رو نرم کنم تا بلکه سهام شرکتشون خریداری بشه و پول هنگفتی به جیب بزنن!..
_بله حتما خیلی خوشحال میشیم به دیدنتون بیایم!
توجه ایان و حتی خاله اشلی و دوقلوها به نامه ی تو دست لوسی جلب شد. نامه سبز لاجوردی و نوار طلایی مانندی ضربدری کار شده بود و روش با حروف ناخوانایی نوشته شده بود:رسپیناروس.
_فک میکنم این نامه برای ایانه...خواستم خودم بهش بدم که مطمعن بشم!
دروغ محض بود فقط از سر عشوه گری و خود شیرینی میخواست راهی پیدا کنه که ایان رو تور کنه.ایان برای این که قال قضیه کنده بشه سریع به طرف در رفت.عمو هنری که از وایسادن خسته شده بود لبخند پهنی زدو از لوسی خداحافظی کرد و به سمت آشپزخونه رفت که خاله اشلی بساط صبحونه رو پهن کرده بود .ایان نامه رو میخواست از دستش بگیره که لوسی یه قدم عقب تر رفت و حالت مرموزی به خودش گرفت...
هنری گرین به حالت عادی برگشت و نگاهشو به در دوخت.
اریک که حس فضولیش گل کرده بود گفت:
_یکی درو باز کنه حتما پستچی بسته و نامه آورده.
در همین حین عمو هنری تنه ای به ایان زد که اگر تعادلش رو حفظ نمیکرد با سر تو مبل فرود می اومد؛رفت تا درو باز کنه.
خاله اشلی به زنگ در اهمیت نداد و همینطور با چشم های سرخ متورم از عصبانیت به اریک و الک سرکوفت میزد تا توضیح بدن و ایان رو به کلی از یاد برده بود.گرچه هیچوقت حس نمیشد که اون هم تو این به اصطلاح خونه حضور داره.خانواده گرین با اینکه فامیل اون محسوب میشدن همیشه با اون برخورد بدی داشتن و چشم دیدن هم خون بودن با اون رو نداشتن برای همین معتقد بودن اون جز نون خور اضافه و خرابکار چیزه دیگه ای نیست...
خاله اشلی رو به دوقولو ها گفت: بعدا به حساب شما میرسم!
همینکه همو هنری در رو باز کرد لوسی برایان با بسته های بغل در ظاهر شد اما گویا یه نامه دستش بود ..
عمو هنری که به جای اون منتظر پستچی بود برقی به چشماش افتاد و گفت:
_آه...لوسی! چه عجیب که تورو اینجا میبینم به هرحال فک کنم اون بسته های بغل در مال ماست؟
ایان از حالت دست به سینه دراومد و با کلافی تصمیم گرفت از اونجا بره اما دیر شده بود و لوسی با نگاهش اون رو شکار کرد.
از روی چاپلوسی موهای بلند مشکیش رو با ناز پشت گوشش داد و لباش رو به حالت غنچه درآورد که به نظر ایان خیلی چندش بود؛گفت:
_اممم..بله آقای گرین پستچی اومد بسته هارو تحویل بده ولی چون عجله داشت من بهش گفتم بهتون میدم.
_خیلی ممنون لوسی واقعا که دختر خیلی خوبی هستی! آه!..داشت یادم میرفت فردا شب با خوانوادت شام مهمون ما هستین..امیدوارم پدرت از دعوتم خوشحال بشه!
پدر لوسی سرمایه گذار شرکت بلن بود و آقای گرین و خاله اشلی همیشه سعی میکردن با چاپلوسی اونا رو نرم کنم تا بلکه سهام شرکتشون خریداری بشه و پول هنگفتی به جیب بزنن!..
_بله حتما خیلی خوشحال میشیم به دیدنتون بیایم!
توجه ایان و حتی خاله اشلی و دوقلوها به نامه ی تو دست لوسی جلب شد. نامه سبز لاجوردی و نوار طلایی مانندی ضربدری کار شده بود و روش با حروف ناخوانایی نوشته شده بود:رسپیناروس.
_فک میکنم این نامه برای ایانه...خواستم خودم بهش بدم که مطمعن بشم!
دروغ محض بود فقط از سر عشوه گری و خود شیرینی میخواست راهی پیدا کنه که ایان رو تور کنه.ایان برای این که قال قضیه کنده بشه سریع به طرف در رفت.عمو هنری که از وایسادن خسته شده بود لبخند پهنی زدو از لوسی خداحافظی کرد و به سمت آشپزخونه رفت که خاله اشلی بساط صبحونه رو پهن کرده بود .ایان نامه رو میخواست از دستش بگیره که لوسی یه قدم عقب تر رفت و حالت مرموزی به خودش گرفت...
۳.۲k
۰۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.