IN MY MIND❤️🔥
IN MY MIND❤️🔥
PART||۱۹
جونگکوک:خوب...اسم روستاتون چیه؟
آیریس:اسم روستای ما بوکچون هانوک هستش..
تهیونگ:چی!(تعجب)همون روستای معروف....
آیریس:آره...
جونگکوک:از این عالی تر نمیشه اونجا پر از آثار تاریخی وجود داره....من عاشق مطالعه روی تاریخ هستم....
آلیس:درسته....
آیریس:خوب پس فردا ساعت ۴و نیم بعد از ظهر حرکت می کنیم...
آلیس و جونگکوک:باشه..
جونگکوک:خوب تهیونگ بریم به کارای شرکت برسیم...
تهیونگ:خودت برو من می رم خونه وسیله هامو جمع کنم...
جونگکوک:اما...
تهیونگ:وا قعا ممنونم من کار زیاد دارم ....فعلا...
تهیونگ با سرعت از اونجا دور شد....مشخص بود برای رفتن به اون روستا هیجان زیادی داره....
جونگکوک:منم می رم فعلا....
آلیس:فعلا...
آلیس:خوب ماهم بریم وسیله جمع کنیم...
آیریس:باشه...راستی قبل از اینکه بریم به خاله زنگ بزن و خبرش رو بده...
آلیس:باشه بابا...دیر نمیشه...
آیریس:تو هیچ وقت عوض نمیشی(خنده)
(فردا)
ساعت ۳:۳۰ دقیقهبود....آلیس و آیریس هنوز در حال جمع کردن وسیله هاشون بودند....
آلیس:شارژ کو؟(داد)
آیریس:چمی دونم....خودم الان کار دارم(داد)
تهیونگ و جونگکوک هم آماده بودند....فقط منتظر بودن ساعت۴:۳۰ بشه و سریع برن دنبال آیریس و آلیس....
تهیونگ:ای بابا خسته شدم....اه چرا ساعت۴:۳۰ نمیشهههههههه(عصبی)
جونگکوک:آروم باش ......برو ببین چیزی جا نزاشته باشی...
تهیونگ:خوب هرچی هم جا بزارم اونجا یک جدیدشو می گیرم....
جونگکوک:چی میشه آخه کمتر پول خرج کنی؟
تهیونگ:تو آخه به من چی کار داری....عه ساعت ۴ شد بیا سریع بریم....تا برسیم خوابگاه ساعت ۴:۳۰میشه...
ساعت۴:۳۰......تهیونگ و جونگکوک دم در خوابگاه منتظر آلیس و آیریس بودند....
تهیونگ:هوففففففف....چرا آخه نمیان بیرون(کلافه)
جونگکوک:صبر داشته باش....عه اومدن ...اومدن
PART||۱۹
جونگکوک:خوب...اسم روستاتون چیه؟
آیریس:اسم روستای ما بوکچون هانوک هستش..
تهیونگ:چی!(تعجب)همون روستای معروف....
آیریس:آره...
جونگکوک:از این عالی تر نمیشه اونجا پر از آثار تاریخی وجود داره....من عاشق مطالعه روی تاریخ هستم....
آلیس:درسته....
آیریس:خوب پس فردا ساعت ۴و نیم بعد از ظهر حرکت می کنیم...
آلیس و جونگکوک:باشه..
جونگکوک:خوب تهیونگ بریم به کارای شرکت برسیم...
تهیونگ:خودت برو من می رم خونه وسیله هامو جمع کنم...
جونگکوک:اما...
تهیونگ:وا قعا ممنونم من کار زیاد دارم ....فعلا...
تهیونگ با سرعت از اونجا دور شد....مشخص بود برای رفتن به اون روستا هیجان زیادی داره....
جونگکوک:منم می رم فعلا....
آلیس:فعلا...
آلیس:خوب ماهم بریم وسیله جمع کنیم...
آیریس:باشه...راستی قبل از اینکه بریم به خاله زنگ بزن و خبرش رو بده...
آلیس:باشه بابا...دیر نمیشه...
آیریس:تو هیچ وقت عوض نمیشی(خنده)
(فردا)
ساعت ۳:۳۰ دقیقهبود....آلیس و آیریس هنوز در حال جمع کردن وسیله هاشون بودند....
آلیس:شارژ کو؟(داد)
آیریس:چمی دونم....خودم الان کار دارم(داد)
تهیونگ و جونگکوک هم آماده بودند....فقط منتظر بودن ساعت۴:۳۰ بشه و سریع برن دنبال آیریس و آلیس....
تهیونگ:ای بابا خسته شدم....اه چرا ساعت۴:۳۰ نمیشهههههههه(عصبی)
جونگکوک:آروم باش ......برو ببین چیزی جا نزاشته باشی...
تهیونگ:خوب هرچی هم جا بزارم اونجا یک جدیدشو می گیرم....
جونگکوک:چی میشه آخه کمتر پول خرج کنی؟
تهیونگ:تو آخه به من چی کار داری....عه ساعت ۴ شد بیا سریع بریم....تا برسیم خوابگاه ساعت ۴:۳۰میشه...
ساعت۴:۳۰......تهیونگ و جونگکوک دم در خوابگاه منتظر آلیس و آیریس بودند....
تهیونگ:هوففففففف....چرا آخه نمیان بیرون(کلافه)
جونگکوک:صبر داشته باش....عه اومدن ...اومدن
۱.۶k
۰۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.