رمان تمنا
#رمان_تمنا
نویسنده: #بیسان_تیته
تهیه کننده:حسین حاجی جمالی
#قسمت_بیست_و_دوم
از خونه سمیه اومدیم بیرون و سوار تاکسی شدیم و آدرس یکی از خیابانوی بالای شهر تهران رو گفت به راننده اونم سری تکون دادو حرکت کرد توی راه نه من حرف میزدم نه اون انگار سمیهام همچین از کاری که میکرد
راضی نبود فقط خودشو راضی نشون میداد... یه رب بعد تاکسی نگه داشت پیاده شدیم.
سمیه کمی اینور اونورو نگاه کردو دستمو گرفت رفتیم اون سمت خیابون راه رفتنش یه جوری شده بود با عشوه راه میرفت خندهام گرفته بود
برگشت سمتمو گفت: نخند درس دوم باید اینجوری راه بری. با تعجب نگاش کردم و گفتم: وا اینقدر مسخره!!! مسخره نیست مثل مانکنها
گفتم: هان مانکن چیه دیگه. پوزخندی زد و گفت: مارو باش با کی اومدیم سیزده بدر...هیچی بعدن برات توضیح میدم
حالا مثل من راه برو. به راه رفتنش نگاه کردم سعی کردم مثل اون راه برم
با خنده گفت:
خوبه باید بهت امیدوار باشم
اومدم چیزی بگم که یهو صدای بوق یه ماشین اومد بعد جلو پامون ایستاد
همین که ایستاد سمیه راه افتاد ...ماشین شروع کرد به بوق زدن سمیه هم با عشوه راه میرفت و منم دنبال خودش میکشوند
صدای راننده رو شنیدم که گفت:
خانوما برسونمتون
سمیه ایستادو منم ایستادم به راننده نگاه کردم یه پسر جوون
با موهای سیخ سیخی وا جلل الخالق فکر کنم برق گرفته بودش این چرا اینجوری بود...ابروهاشم عین مامانم و سمیه و زنای همسایه مون نازک بود از قیافه اش خنده ام گرفته بود ولی خوب جلو خودمو نگه داشتم...
صدای سمیه رو شنیدم که با عشوه گفت:
مستقیم...
پسرهام بالحن چندشی گفت:
ماشین دربست در اختیار لیدیای خوشگله مستقیم غیر مستقیم نداره
سمیه لبخندی زدو گفت:
مرسی ...
در جلو رو باز کردو سوار شدو به منم جوری که اون پسره متوجه نشه اشاره کرد
که عقب سوار شم...در ماشین رو باز کردم پاهام میلرزید نفسمو محکم فوت کردم
بیرونو سوار شدم...تو عمرم فکر نمیکردم سوار یه همچین ماشینایی بشم حتی
اسمشم نمی تونستم درست تلفظ کنم....
نویسنده: #بیسان_تیته
تهیه کننده:حسین حاجی جمالی
#قسمت_بیست_و_دوم
از خونه سمیه اومدیم بیرون و سوار تاکسی شدیم و آدرس یکی از خیابانوی بالای شهر تهران رو گفت به راننده اونم سری تکون دادو حرکت کرد توی راه نه من حرف میزدم نه اون انگار سمیهام همچین از کاری که میکرد
راضی نبود فقط خودشو راضی نشون میداد... یه رب بعد تاکسی نگه داشت پیاده شدیم.
سمیه کمی اینور اونورو نگاه کردو دستمو گرفت رفتیم اون سمت خیابون راه رفتنش یه جوری شده بود با عشوه راه میرفت خندهام گرفته بود
برگشت سمتمو گفت: نخند درس دوم باید اینجوری راه بری. با تعجب نگاش کردم و گفتم: وا اینقدر مسخره!!! مسخره نیست مثل مانکنها
گفتم: هان مانکن چیه دیگه. پوزخندی زد و گفت: مارو باش با کی اومدیم سیزده بدر...هیچی بعدن برات توضیح میدم
حالا مثل من راه برو. به راه رفتنش نگاه کردم سعی کردم مثل اون راه برم
با خنده گفت:
خوبه باید بهت امیدوار باشم
اومدم چیزی بگم که یهو صدای بوق یه ماشین اومد بعد جلو پامون ایستاد
همین که ایستاد سمیه راه افتاد ...ماشین شروع کرد به بوق زدن سمیه هم با عشوه راه میرفت و منم دنبال خودش میکشوند
صدای راننده رو شنیدم که گفت:
خانوما برسونمتون
سمیه ایستادو منم ایستادم به راننده نگاه کردم یه پسر جوون
با موهای سیخ سیخی وا جلل الخالق فکر کنم برق گرفته بودش این چرا اینجوری بود...ابروهاشم عین مامانم و سمیه و زنای همسایه مون نازک بود از قیافه اش خنده ام گرفته بود ولی خوب جلو خودمو نگه داشتم...
صدای سمیه رو شنیدم که با عشوه گفت:
مستقیم...
پسرهام بالحن چندشی گفت:
ماشین دربست در اختیار لیدیای خوشگله مستقیم غیر مستقیم نداره
سمیه لبخندی زدو گفت:
مرسی ...
در جلو رو باز کردو سوار شدو به منم جوری که اون پسره متوجه نشه اشاره کرد
که عقب سوار شم...در ماشین رو باز کردم پاهام میلرزید نفسمو محکم فوت کردم
بیرونو سوار شدم...تو عمرم فکر نمیکردم سوار یه همچین ماشینایی بشم حتی
اسمشم نمی تونستم درست تلفظ کنم....
۶.۲k
۲۹ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.