پارت = 3
پارت = 3
رمان = غم های شاه زاده ♡
کوک: مواظب باش..
ا.ت: ب.بخشید معذرت میخوام آقا
کوک: میشه راحت باشی باهام؟
ا.ت: ا..خه شما مقامتون بالاعه
من نمی تونم اینجوری بی ادبانه خرف بزنم باهاتون
کوک: نه اصلا
لطفا راحت باش
خوب؟
ا.ت: باشه کوک
خوبه؟
کوک: عالیه
اوه اوه رسیدیم
ا.ت: خوب وقت خداحافظیه
خدافظ ممنونم رسوندیم
کوک: ممنونم که همراهی کردی ماد مازل
خوشحال شدم از دیدنت
راستی فردا میشه بیای به قصر؟
ا.ت: بله خداحافظ
کوک: ی حسی بهم میگفت که آدم خاصی هست پس به قصر برای شام دعوتش کردم
ا.ت: رفتم خونه لباس هامو عوض کردم ی دوش گرفتم و خوابیدم.
صبح ساعت { 34 = 6 }
ا.ت: از خواب نازم دست کشیدم و پاشدم به صورتم ی آبی زدم و لباس پوشیدم مثل همیشه رفتم مزرعه به گیاه هام سر زدم و رفتم ی غذایی درست کردم و خوردم
یکمی خوابیدم و پاشدم وقت کلاس شده بود
آماده شدم و به مسیر راه افتادم .
توی مسیر که داشتم میرفتم به کلاس ی گل خیلی زیبایی رو دیدم و چیدم از ریشه تا ببرم خونه تو مزرعه ام بکارم گذاشتمش تو پلاستیک و بردم.
رسیدم به کلاس کوک داشت با ی دختره پچ پچ می کرد منم ک خوب نمدونم چه حسی داشتم فکر کنم حسودی بود نمی دونم رفتم سر جام نشستم و معلم اومد امروز چون آتا غایت بود کوک از پیش من رفت و پیش اون دختره نشست.
همش باهم سر کلاس حرف میزدن منم نمیدونم چم شده بود
اییی به خودت بیا ا.ت
تو تول کلاس همش خسته بودم نمی دونم چه بلایی سرم اومده به درس هم گوش نمی دادم
تا اینکه کلاس تموم شد
وسایل هامو جمع کردم و به سمت خونه راه افتادم
کوک هم با اون دختره رف
رسیدم خونه اصلا حوصله نداشتم سریع رفتم رو تختم دراز کشیدم و خود به خود خوابم برد...
غروب شده بود پاشدم ..
اوه اوه یادم رفت باید برم قصر وایی دیر شددد
ادامه داره....
اد نیلی
رمان = غم های شاه زاده ♡
کوک: مواظب باش..
ا.ت: ب.بخشید معذرت میخوام آقا
کوک: میشه راحت باشی باهام؟
ا.ت: ا..خه شما مقامتون بالاعه
من نمی تونم اینجوری بی ادبانه خرف بزنم باهاتون
کوک: نه اصلا
لطفا راحت باش
خوب؟
ا.ت: باشه کوک
خوبه؟
کوک: عالیه
اوه اوه رسیدیم
ا.ت: خوب وقت خداحافظیه
خدافظ ممنونم رسوندیم
کوک: ممنونم که همراهی کردی ماد مازل
خوشحال شدم از دیدنت
راستی فردا میشه بیای به قصر؟
ا.ت: بله خداحافظ
کوک: ی حسی بهم میگفت که آدم خاصی هست پس به قصر برای شام دعوتش کردم
ا.ت: رفتم خونه لباس هامو عوض کردم ی دوش گرفتم و خوابیدم.
صبح ساعت { 34 = 6 }
ا.ت: از خواب نازم دست کشیدم و پاشدم به صورتم ی آبی زدم و لباس پوشیدم مثل همیشه رفتم مزرعه به گیاه هام سر زدم و رفتم ی غذایی درست کردم و خوردم
یکمی خوابیدم و پاشدم وقت کلاس شده بود
آماده شدم و به مسیر راه افتادم .
توی مسیر که داشتم میرفتم به کلاس ی گل خیلی زیبایی رو دیدم و چیدم از ریشه تا ببرم خونه تو مزرعه ام بکارم گذاشتمش تو پلاستیک و بردم.
رسیدم به کلاس کوک داشت با ی دختره پچ پچ می کرد منم ک خوب نمدونم چه حسی داشتم فکر کنم حسودی بود نمی دونم رفتم سر جام نشستم و معلم اومد امروز چون آتا غایت بود کوک از پیش من رفت و پیش اون دختره نشست.
همش باهم سر کلاس حرف میزدن منم نمیدونم چم شده بود
اییی به خودت بیا ا.ت
تو تول کلاس همش خسته بودم نمی دونم چه بلایی سرم اومده به درس هم گوش نمی دادم
تا اینکه کلاس تموم شد
وسایل هامو جمع کردم و به سمت خونه راه افتادم
کوک هم با اون دختره رف
رسیدم خونه اصلا حوصله نداشتم سریع رفتم رو تختم دراز کشیدم و خود به خود خوابم برد...
غروب شده بود پاشدم ..
اوه اوه یادم رفت باید برم قصر وایی دیر شددد
ادامه داره....
اد نیلی
۲.۴k
۱۷ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.