پادشاه سنگ دل من پارت 15
ویو نامجون
خیلی خیلی خوشگل و دوست داشتنی بود
دوسش داشتم.... بهش زل زدم نمیتونم نگاهم رو ازش بردارم
ات: تموم شد... ب چی نگاه میکنید
ات: با شمام ارباب نامجون
نامجون: ها چی.. ممنونم
ویو ات
رفتم سمت ظرفا نگاه تاسف باری بهشون کردم شروع کردم به جمع کردن
نامجون: بزارید کمکتون کنم
ات: ن لازم نیست خودم جمع میکنم اینجوری حوصلمم سر نمیره (با ی لبخند)
ویو نامجون
آخه چجوری با ی لبخند دل من رو ک هیچ دختری نمیتونست نرم کنه ذوب کرد
نامجون: ب.. باشه
سریع رفتم سمت اتاقم تا ی کتاب درمورد عشق و اعتراف عشق پیدا کنم بعد کلی گشتن بین کتابا پیداش کردم شروع کردم به خوندنش
ویو ات
جمع کردن ظرفا یک ساعت و نیم طول کشید نزدیکای غروب بود منم حوصلم سر رفته بود رفتم تو حیاط دیدم ارباب شوگا داره نقاشی میکشه رفتم تا ببینم چی میکشه انقدر غرق کارش شده بود متوجه من نشد
ویو شوگا
امروز اصلا نخوابیدم چون همه فکرم ات بود بخاطر همین رفتم تو حیاط تا نقاشی بکشم دوس داشتم ات رو بکشم وقتی ات رو بین خدمتکرا دیدم عاشقش شدم دختر بازیگوش و کنجکاو بود نگاهش خیلی آرامش بخش بود لبخندش خیلی شیرین بود من تاحالا عاشق هیچ دختری نبودم و این اولین باره ک حس خاصی ب ی دختر دارم... حواسم اصلا نبود متوجه سایه نشدم نقاشی تقریبا کامل شده بود داشتم نگاش میکردم ک صدایی از پشت سرم گفت
ات: این منم؟
مثل برق از جام پریدم اخه اون اینجا چیکار میکرد
ویو ات
نمیدونم چرا پرید ولی وقتی پرید سرش خورد تو دماغ من
ات: آیی دماغم
شوگا: آخه چرا پشت من وایسادی
ات: چمیدونستم اینطوری پا میشی
ک ارباب جی هوپم با ی کاسه اومد وقتی منو دید داره از دماغم خون میاد کاسه از دستش افتاد زمین آخه چرا امروز همچی میشکنه
جی هوپ: ات حالت خوبه
و جفتشون منو نشوندن و طبیب اومد دماغم خداروشکر سالم بود خونشم بند اومده بود
شوگا: ـــــــــــــــــــــــــــ
شرط برای پارت بعد
30 کامنت
25 لایک
خیلی خیلی خوشگل و دوست داشتنی بود
دوسش داشتم.... بهش زل زدم نمیتونم نگاهم رو ازش بردارم
ات: تموم شد... ب چی نگاه میکنید
ات: با شمام ارباب نامجون
نامجون: ها چی.. ممنونم
ویو ات
رفتم سمت ظرفا نگاه تاسف باری بهشون کردم شروع کردم به جمع کردن
نامجون: بزارید کمکتون کنم
ات: ن لازم نیست خودم جمع میکنم اینجوری حوصلمم سر نمیره (با ی لبخند)
ویو نامجون
آخه چجوری با ی لبخند دل من رو ک هیچ دختری نمیتونست نرم کنه ذوب کرد
نامجون: ب.. باشه
سریع رفتم سمت اتاقم تا ی کتاب درمورد عشق و اعتراف عشق پیدا کنم بعد کلی گشتن بین کتابا پیداش کردم شروع کردم به خوندنش
ویو ات
جمع کردن ظرفا یک ساعت و نیم طول کشید نزدیکای غروب بود منم حوصلم سر رفته بود رفتم تو حیاط دیدم ارباب شوگا داره نقاشی میکشه رفتم تا ببینم چی میکشه انقدر غرق کارش شده بود متوجه من نشد
ویو شوگا
امروز اصلا نخوابیدم چون همه فکرم ات بود بخاطر همین رفتم تو حیاط تا نقاشی بکشم دوس داشتم ات رو بکشم وقتی ات رو بین خدمتکرا دیدم عاشقش شدم دختر بازیگوش و کنجکاو بود نگاهش خیلی آرامش بخش بود لبخندش خیلی شیرین بود من تاحالا عاشق هیچ دختری نبودم و این اولین باره ک حس خاصی ب ی دختر دارم... حواسم اصلا نبود متوجه سایه نشدم نقاشی تقریبا کامل شده بود داشتم نگاش میکردم ک صدایی از پشت سرم گفت
ات: این منم؟
مثل برق از جام پریدم اخه اون اینجا چیکار میکرد
ویو ات
نمیدونم چرا پرید ولی وقتی پرید سرش خورد تو دماغ من
ات: آیی دماغم
شوگا: آخه چرا پشت من وایسادی
ات: چمیدونستم اینطوری پا میشی
ک ارباب جی هوپم با ی کاسه اومد وقتی منو دید داره از دماغم خون میاد کاسه از دستش افتاد زمین آخه چرا امروز همچی میشکنه
جی هوپ: ات حالت خوبه
و جفتشون منو نشوندن و طبیب اومد دماغم خداروشکر سالم بود خونشم بند اومده بود
شوگا: ـــــــــــــــــــــــــــ
شرط برای پارت بعد
30 کامنت
25 لایک
۱۲.۷k
۱۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.