Love shot p25
ا.ت ویو
کوک خیلی یجوری بود
ا.ت و یونگی همزمان:کوک شب خوب نخوابیدی؟
بقیه بچها و کوک زدن زیر خنده
یونگی :بسه دیگه
کوک: نه دیشب با یکی از دوستای صمیمیم و دوست دخترش رفتم بیرون
یونا : عوم دوستت اسمش چیه؟
کوک:ن...نامجون چطور؟
یونا : احیانا توی این دانشگاه درس میخونه
ا.ت:اره نامجون اوپاس
یونا:عه چرا از اول نگفتی در هر صورت اون لعنتی که اصن از ما جداعه
یون وو: حق به توان ۵
جی نا:والا
یونا: میگم چرا هی اوپا اوپا صداش میکردی
جی نا :اره همه فکر میکردن دوست پسر....
ته مو: بیا اینو بخور ببین چقد خوش مزس
یوجون تو گوش جی نا:ریدی
یه نگاه بسی سنگین روی خودم احساس
کردم سرمو برگردوندم یونگی رو دیدم که دست به سینه داره نگاهم میکنه یجوری نگاهم میکرد که انگار الانه که از چشاش لیزر بزنه
یونگی:عه اوپا صداش میکرد؟(با حالت عصبانی که داره سعی میکنه نشونش نده)
کوک:آخه ۶ ساله باهاش دوستیم مثل داداشش میمونه
لیا خیلی اروم : کوک خفه شو
یونگی: عاها(با همون حالت سرد)
بعد تا دودقیقه یه جو سردی بود که نگم رفتم دست یونگی رو گرفتم گفتم بیاین بریم وگرنه دیر میشه که یونگی دستمو خیلی آروم کنار زدو خودش راه رفت پس منم دست لیا رو گرفتمو گفتم : بدویید
همه رفتن وسایل مورد نیازشون رو خریدن و باهم ننار خوردیم
لیا :آخ چقد خوشمزه بود
یون وو: بچه ها بیان امشب بدون فکر سردرد خماری و اینا تا حد مرگ بنوشیم
جی نا: خیلی فکر گوهیه ولی موافقم
کوک:اره ولی خیلی قراره اذیت شیم
یونا: میدونم ولی جهنم
ا.ت:برای این فکر که شما دارید باید بریم بار
یونا :کوک
کوک:جونم
یونا: میشه از نامجون سونبه بپرسی ببینی اونم میتونه بیاد
کوک: باشه فقط اون اگه بیاد با دوس دخترش میاد مشکلی که ندارید؟
ته مو: نه
یهو یونگی رو دیدم که دست بسینه نشسته داره به میز نگاه میکنه
ا.ت:یونگی موافقی بریم بار
یونگی:اوم
ا.ت:باشه
بعدش برنامه بار رو گذاشتیمو رفتیم خونه
کوک خیلی یجوری بود
ا.ت و یونگی همزمان:کوک شب خوب نخوابیدی؟
بقیه بچها و کوک زدن زیر خنده
یونگی :بسه دیگه
کوک: نه دیشب با یکی از دوستای صمیمیم و دوست دخترش رفتم بیرون
یونا : عوم دوستت اسمش چیه؟
کوک:ن...نامجون چطور؟
یونا : احیانا توی این دانشگاه درس میخونه
ا.ت:اره نامجون اوپاس
یونا:عه چرا از اول نگفتی در هر صورت اون لعنتی که اصن از ما جداعه
یون وو: حق به توان ۵
جی نا:والا
یونا: میگم چرا هی اوپا اوپا صداش میکردی
جی نا :اره همه فکر میکردن دوست پسر....
ته مو: بیا اینو بخور ببین چقد خوش مزس
یوجون تو گوش جی نا:ریدی
یه نگاه بسی سنگین روی خودم احساس
کردم سرمو برگردوندم یونگی رو دیدم که دست به سینه داره نگاهم میکنه یجوری نگاهم میکرد که انگار الانه که از چشاش لیزر بزنه
یونگی:عه اوپا صداش میکرد؟(با حالت عصبانی که داره سعی میکنه نشونش نده)
کوک:آخه ۶ ساله باهاش دوستیم مثل داداشش میمونه
لیا خیلی اروم : کوک خفه شو
یونگی: عاها(با همون حالت سرد)
بعد تا دودقیقه یه جو سردی بود که نگم رفتم دست یونگی رو گرفتم گفتم بیاین بریم وگرنه دیر میشه که یونگی دستمو خیلی آروم کنار زدو خودش راه رفت پس منم دست لیا رو گرفتمو گفتم : بدویید
همه رفتن وسایل مورد نیازشون رو خریدن و باهم ننار خوردیم
لیا :آخ چقد خوشمزه بود
یون وو: بچه ها بیان امشب بدون فکر سردرد خماری و اینا تا حد مرگ بنوشیم
جی نا: خیلی فکر گوهیه ولی موافقم
کوک:اره ولی خیلی قراره اذیت شیم
یونا: میدونم ولی جهنم
ا.ت:برای این فکر که شما دارید باید بریم بار
یونا :کوک
کوک:جونم
یونا: میشه از نامجون سونبه بپرسی ببینی اونم میتونه بیاد
کوک: باشه فقط اون اگه بیاد با دوس دخترش میاد مشکلی که ندارید؟
ته مو: نه
یهو یونگی رو دیدم که دست بسینه نشسته داره به میز نگاه میکنه
ا.ت:یونگی موافقی بریم بار
یونگی:اوم
ا.ت:باشه
بعدش برنامه بار رو گذاشتیمو رفتیم خونه
۳.۴k
۰۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.