قاتل قلبم
قاتل قلبم
پارت ۲۸
*دامیان*
آنیا از وقتی توی پارک هم را دیدیم،تلفن هام را پاسخ نمیده.
الانم که توی کلاس جلوم نشسته و اصلا نگاهم نمیکنه. همش با خودم فکر میکنم که نکنه چیز بدی بهش گفته باشم...
چیزی که ناراحتش کرده باشه... ولی نه. اون روز خیلی هم بهمون خوش گذشت! باید زنگ تفریح قضیه رو بفهمم... الان دارم برمیگردم خونه، توی کل کلاسا، اصلا نگاهم نکرد.
زنگ تفریح ها رو هم با بکی گذروند. حتی وقت نشد بهش نزدیک بشم چه برسه به اینکه حرف بزنم...
هر وقت بتونم اون بکی. مسخره رو از سر راهم حذف میکنم که هميشه بین من و آنیا قرار میگیره! در این فکر ها بودم که یهو تلفنم زنگ خورد. برداشتم و در کمال تعجب شماره آنیا را دیدم...
آنیا با صدای دوست داشتنی اش گفت:«ا...الو... دامیان...» فوری گفتم:«آنیا!!! خودمم! چیشده؟»
«دامیان... ميشه امروز ببینمت... یه جایی...» «پشت کافه دوروتو چطوره؟ یه کوچه س» آنیا معصومانه گفت:«باشه هر جا که تو بگی... یک ساعت دیگه میبینمت.» قلبم داشت تند تند میزد... سریع لباس هایم را عوض کردم و به سمت کافه راه افتادم...
وقتی به کافه رسیدم...دامیان منتظر بود. با لبخندی گرم به استقبالم اومد:«خب ... پس بالاخره خواستی ما رو ببینی...»
سرم رو پایین انداختم:«معذرت میخوام که تلفن هاتو جواب ندادم...حالم خوب نبود...» دستی به شانه ام کشید:«اشکال نداره...الان خوبی؟»
«اوهوم...» «ببین آنیا... یه اطلاعاتی پیدا کردم از مخفیگاه بابام که نگوا» همان چیزی که ازش میترسیدم... داشت اطلاعات میداد...قطعا پدر میشنید.
«تعقیبش کردم و رسیدم به...» آدرس کامل رو داد...
یه کلبه زیرزمینی وسط بیابون بود که ظاهرا زیرساخت قوی ای داشت... پدر تا الان تمام اطلاعاتی که میخواست را بدست آورده بود...
آهی کشیدم ولی سعی کردم مشتاق بنظر برسم. میدانستم پدر نگاهم میکند پس بطری را به او دادم...
خواست بنوشد جلوش رو گرفتم:«باید یه چیزی بهت بگم...» ولی صدای لیسا حرفم را قطع کرد:«دامیان !!!!!!انخورش !!! اون دختره یه جاسوسه!»
پارت ۲۸
*دامیان*
آنیا از وقتی توی پارک هم را دیدیم،تلفن هام را پاسخ نمیده.
الانم که توی کلاس جلوم نشسته و اصلا نگاهم نمیکنه. همش با خودم فکر میکنم که نکنه چیز بدی بهش گفته باشم...
چیزی که ناراحتش کرده باشه... ولی نه. اون روز خیلی هم بهمون خوش گذشت! باید زنگ تفریح قضیه رو بفهمم... الان دارم برمیگردم خونه، توی کل کلاسا، اصلا نگاهم نکرد.
زنگ تفریح ها رو هم با بکی گذروند. حتی وقت نشد بهش نزدیک بشم چه برسه به اینکه حرف بزنم...
هر وقت بتونم اون بکی. مسخره رو از سر راهم حذف میکنم که هميشه بین من و آنیا قرار میگیره! در این فکر ها بودم که یهو تلفنم زنگ خورد. برداشتم و در کمال تعجب شماره آنیا را دیدم...
آنیا با صدای دوست داشتنی اش گفت:«ا...الو... دامیان...» فوری گفتم:«آنیا!!! خودمم! چیشده؟»
«دامیان... ميشه امروز ببینمت... یه جایی...» «پشت کافه دوروتو چطوره؟ یه کوچه س» آنیا معصومانه گفت:«باشه هر جا که تو بگی... یک ساعت دیگه میبینمت.» قلبم داشت تند تند میزد... سریع لباس هایم را عوض کردم و به سمت کافه راه افتادم...
وقتی به کافه رسیدم...دامیان منتظر بود. با لبخندی گرم به استقبالم اومد:«خب ... پس بالاخره خواستی ما رو ببینی...»
سرم رو پایین انداختم:«معذرت میخوام که تلفن هاتو جواب ندادم...حالم خوب نبود...» دستی به شانه ام کشید:«اشکال نداره...الان خوبی؟»
«اوهوم...» «ببین آنیا... یه اطلاعاتی پیدا کردم از مخفیگاه بابام که نگوا» همان چیزی که ازش میترسیدم... داشت اطلاعات میداد...قطعا پدر میشنید.
«تعقیبش کردم و رسیدم به...» آدرس کامل رو داد...
یه کلبه زیرزمینی وسط بیابون بود که ظاهرا زیرساخت قوی ای داشت... پدر تا الان تمام اطلاعاتی که میخواست را بدست آورده بود...
آهی کشیدم ولی سعی کردم مشتاق بنظر برسم. میدانستم پدر نگاهم میکند پس بطری را به او دادم...
خواست بنوشد جلوش رو گرفتم:«باید یه چیزی بهت بگم...» ولی صدای لیسا حرفم را قطع کرد:«دامیان !!!!!!انخورش !!! اون دختره یه جاسوسه!»
۲.۰k
۱۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.