p6🩸
یک ساعت بعد
ویو جسیکا :
من توی عمات جونگ کوک اینها زندگی میکنم آقای جئون گفت که ( پدر جونگ کوک ) مادر خدمت کار این عمارت بود و وقتی کوچیک بودی تصادف کرد ولی پدرت رو نمیدونم با خودم بعضی وقت ها میگ کاش یه پدر داشم که مثل آقای جئون بود چون به نظر من جونگ کوک خیلی خوشبخته که پدری مثل اون داره من با جونگ کوک بزرگ شدم جونگ کوک مثل داداشمه اون همیشه پشتمه در برابر همه چیز .....
به خودم توی اینه لبخندی زدم و رفتم بیرون اتاقم من اتاقم پایین بود منظر جونگ کوک بودم ولی انگار آقای جئون عمارت نبود میدونستم جونگ کوک دیر میاد اخه آقا خوشتیپ میکنه دروغ چرا ولی واقعا جذاب بود ....
واسه همین رفتم بیرون حیاط عمارت یه دوری بزنم ......
ویو یومی : بعد کلی بازی خسته شدیم و رفتیم پیش جین
جین : خو خوشگذشت
یومی : خیلی ( با ذوق)
جین سرشو برای یوری کج کرد و گفت ..
جین : انگار برای فندوقی زیاد خوب نبود ...
یوری سا : بدون هیچ حرفی حرکت کرد به سمت م
جین با تعجب بهش نگاه می کرد
جین : وای یومی داره میره خونه
یومی : خو بچه خسته شده دیگه میره خونه
جین : چی میگی دختر بابا هنوز برام زنگ نزده که بریم
یومی یهویی به خوش ومد و دوید سمت یوری سا
یومی : وای دختر از دست تو بری یک توی پاساژ بگردیم خو
یوری : خیلی خستم میخام برم خونه
یومی : یاااااا یوری نکن اینجوری بعد چند روز ومدیم بیرون نزن توی ذوقم (میدونستم یوری خیلی دل سوزه واسه همین خودمو زدم به مظلومی )
یوری : باشه باشه بریم ........
شرط
۵: کامنت
۵؛ لایک
بدو بدو ببینم چیکار میکنی ♥️🥹
ویو جسیکا :
من توی عمات جونگ کوک اینها زندگی میکنم آقای جئون گفت که ( پدر جونگ کوک ) مادر خدمت کار این عمارت بود و وقتی کوچیک بودی تصادف کرد ولی پدرت رو نمیدونم با خودم بعضی وقت ها میگ کاش یه پدر داشم که مثل آقای جئون بود چون به نظر من جونگ کوک خیلی خوشبخته که پدری مثل اون داره من با جونگ کوک بزرگ شدم جونگ کوک مثل داداشمه اون همیشه پشتمه در برابر همه چیز .....
به خودم توی اینه لبخندی زدم و رفتم بیرون اتاقم من اتاقم پایین بود منظر جونگ کوک بودم ولی انگار آقای جئون عمارت نبود میدونستم جونگ کوک دیر میاد اخه آقا خوشتیپ میکنه دروغ چرا ولی واقعا جذاب بود ....
واسه همین رفتم بیرون حیاط عمارت یه دوری بزنم ......
ویو یومی : بعد کلی بازی خسته شدیم و رفتیم پیش جین
جین : خو خوشگذشت
یومی : خیلی ( با ذوق)
جین سرشو برای یوری کج کرد و گفت ..
جین : انگار برای فندوقی زیاد خوب نبود ...
یوری سا : بدون هیچ حرفی حرکت کرد به سمت م
جین با تعجب بهش نگاه می کرد
جین : وای یومی داره میره خونه
یومی : خو بچه خسته شده دیگه میره خونه
جین : چی میگی دختر بابا هنوز برام زنگ نزده که بریم
یومی یهویی به خوش ومد و دوید سمت یوری سا
یومی : وای دختر از دست تو بری یک توی پاساژ بگردیم خو
یوری : خیلی خستم میخام برم خونه
یومی : یاااااا یوری نکن اینجوری بعد چند روز ومدیم بیرون نزن توی ذوقم (میدونستم یوری خیلی دل سوزه واسه همین خودمو زدم به مظلومی )
یوری : باشه باشه بریم ........
شرط
۵: کامنت
۵؛ لایک
بدو بدو ببینم چیکار میکنی ♥️🥹
۸.۵k
۲۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.