هشتاد where are you کجایی به روایت زیحا:
اخم کرده به اتاقی که در ان قرار داشت،نگاه می کرد.برای بار دهم با خود زمزمه می کرد"من که حالم خوبه،چرا اینجام؟"
صدای جیر مانندی را از گوش راستش شنید.سرش را چرخاند.در باز شد و تهیونگ داخل امد.
"بهتری؟"
کت چرم مشکی با شلوار گشاد همان رنگی پوشیده. از پنجره هوای بیرون دیده می شود: ابری بدون اینکه باران ببارد.
"اره.خوب بودم.ببین تهیونگ یه چیزی رو باید بهت بگم"
دست هایش را از جیبش در اورد و روی صندلی کنار تخت نشست.
"منم می خواستم یه چیزی رو بگم."
کف دستانش خیس شده بود.یا از استرس یا از اینکه مدت زیادی بود در جیبش مانده بود.
"به خاطر همون اومدم خونه ات "
"گوش کن تهیونگ.این مهم تره. همه چی..."
"نه بذار اول من بگم."
یک لحظه معده جیمین سوزش بدی گرفت.فکر کرد در این شانزده روز چه به خوردش داده اند.
"همه چی زیر سر انا بود.دوست رزالین."
تهیونگ به او نگاه می کرد.انگشت هایش را انقدر به هم فشار می داد که نوک انگشت هایش سفید شد.
"نمیدونم چرا زودتر نفهمیدم همه اینا زیر سر اونه"
"کسی که اون روز اومده بود و از ماجرای تولد خبر داشت،خبر داشت که تو اونجا نبودی در صورتی که اون خودش هم نباید اونجا می بود اما از همه چی خبر داشت. انا راشر لعنتی..."
حالا جیمین عصبی شده بود و پشت سر هم کلمات را قطار می کرد.
"کم کم داره یادم میاد.اون..."
"جیمین..."
ساکت شد و به تهیونگی که گُر گرفته و پیشانی اش خیس بود، چشم دوخت.
"می خوام یه چیزی بهت بگم."
"مهم تر از این؟"
"درباره رزالینِ"
اب دهانش را قورت می دهد و ادامه می دهد:
"من میدونم کجاست."
"کجاست؟"
"فیجی.تو یکی از شهر های فیجی."
"تو از کجا فهمیدی؟"
"از دختری که پیشتون کار می کرد."
"الی؟...ولی من بهش خیلی زنگ زدم جواب نداد."
تهیونگ گوشی اش را از جیب چپ شلوارش در می اورد،چیز هایی تایپ میکند و به طرف جیمین میگیرد.
"از پیج اینستاگرام پیداش کردم.این رزالینِ دیگه؟"
با سِرمی که به دستش وصل است،گوشی را می گیرد.با شناختن رزالین، چشم های برق زد.
"یه زندگی جدید ساخته.با یه هویت جدید."
"هویت جدید؟ اسمش رو هم عوض کرده؟"
"نه...البته چیزی از اسمش نگفته."
"کمکم کن تهیونگ."
"چی؟"
"من رو از اینجا ببر بیرون"
صدای جیر مانندی را از گوش راستش شنید.سرش را چرخاند.در باز شد و تهیونگ داخل امد.
"بهتری؟"
کت چرم مشکی با شلوار گشاد همان رنگی پوشیده. از پنجره هوای بیرون دیده می شود: ابری بدون اینکه باران ببارد.
"اره.خوب بودم.ببین تهیونگ یه چیزی رو باید بهت بگم"
دست هایش را از جیبش در اورد و روی صندلی کنار تخت نشست.
"منم می خواستم یه چیزی رو بگم."
کف دستانش خیس شده بود.یا از استرس یا از اینکه مدت زیادی بود در جیبش مانده بود.
"به خاطر همون اومدم خونه ات "
"گوش کن تهیونگ.این مهم تره. همه چی..."
"نه بذار اول من بگم."
یک لحظه معده جیمین سوزش بدی گرفت.فکر کرد در این شانزده روز چه به خوردش داده اند.
"همه چی زیر سر انا بود.دوست رزالین."
تهیونگ به او نگاه می کرد.انگشت هایش را انقدر به هم فشار می داد که نوک انگشت هایش سفید شد.
"نمیدونم چرا زودتر نفهمیدم همه اینا زیر سر اونه"
"کسی که اون روز اومده بود و از ماجرای تولد خبر داشت،خبر داشت که تو اونجا نبودی در صورتی که اون خودش هم نباید اونجا می بود اما از همه چی خبر داشت. انا راشر لعنتی..."
حالا جیمین عصبی شده بود و پشت سر هم کلمات را قطار می کرد.
"کم کم داره یادم میاد.اون..."
"جیمین..."
ساکت شد و به تهیونگی که گُر گرفته و پیشانی اش خیس بود، چشم دوخت.
"می خوام یه چیزی بهت بگم."
"مهم تر از این؟"
"درباره رزالینِ"
اب دهانش را قورت می دهد و ادامه می دهد:
"من میدونم کجاست."
"کجاست؟"
"فیجی.تو یکی از شهر های فیجی."
"تو از کجا فهمیدی؟"
"از دختری که پیشتون کار می کرد."
"الی؟...ولی من بهش خیلی زنگ زدم جواب نداد."
تهیونگ گوشی اش را از جیب چپ شلوارش در می اورد،چیز هایی تایپ میکند و به طرف جیمین میگیرد.
"از پیج اینستاگرام پیداش کردم.این رزالینِ دیگه؟"
با سِرمی که به دستش وصل است،گوشی را می گیرد.با شناختن رزالین، چشم های برق زد.
"یه زندگی جدید ساخته.با یه هویت جدید."
"هویت جدید؟ اسمش رو هم عوض کرده؟"
"نه...البته چیزی از اسمش نگفته."
"کمکم کن تهیونگ."
"چی؟"
"من رو از اینجا ببر بیرون"
۳.۰k
۲۹ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.