part24
اما پسرک فقط به خواهرش که غرق خون بود خیره شد و بعد به جئون بزرگ سکوت عظیمی سالون رو گرفته بود فقط صدای هق هق کوک میومد پسرک با زانو های سست نزدیک کوک شد روی زمین با زانو فرود اومد با دستانی لرزان چشمان خواهرش که خیره به کوک جانش رو از دست داده بود بست که گریه کوک اوج گرفت پسرک به دخترک کوچیک خانواده خیره شد با چشمانی پر از بغض و سرخ از زیر سر و زانوی خواهرش گرفت و از آغوش کوک جداش کرد البته با زور چون خواهر شوهرش این اجازه رو نمیداد از روی زمین بلند شد که اشک از چشم هاش چکید جئون بزرگ بهش خیره شد و پسرک به دختر جئون
بعد خیره به جئون بزرگ
یونگی:چشم هام را ببند ولی گوش هات را باز نگه دار جئون چون صدای قدم هام وقتی که زنده خاکت میکنم همیشه توی یادت باید بمونه!(با چشم های سرخ)
پسرک از عمارت جئون خارج شد و از اون روز به بعد نه کسی جسد یونا رو پیدا کرد نه یونگی رو
پایان فلش بک
سانا:وارد عمارت شدم با ماشین کوک روبه رو شدم شوکه سریع نگه داشتم و به داخل عمارت دویدم
وارد پذیرایی شدم و از چیز یکه ترس داشتم دقیقا به سرم اومده بود اون لعنتی با لذت فلیم اون روز رو از دوربین مدار بسته رو توی تلویزیون نگاه میکرد و کوک پشت سرش خیره به تی وی بود اشک توی چشم های کوک جمع شده بود
نمیدونم این خشم از کجا توی وجودم پیدا شد جرعتش از کجا؟شاید دیگه من قبلی مرده بود یا شاید فقط کوک برام مونده بود لگدی به پایه ای که گلدون روش بود زدم با صدای بدی که ایجاد شد هر دو شون توی جاشون پریدن و با عربده ای که زدم پدرم رنگ باخت
سانا:به چههه جرررعععتتیییی؟؟؟؟ باااا چههه روییی
هااااا؟؟؟
جئون:س..سانا
سانا:فکر کردی من نمیام؟؟؟؟
فکر کردی مثل قبل میتونی لگد مالم کنیی؟
فکر کردی من همون دختریممم که اون روز دم گوشم خوابوندیی؟؟؟مگههه بهتتتت نگفته بودمم هاااا(به سمت پدر میرفت وقتی جلوی میز کاناپه رسید خم شد و میز رو وارونه کرد که صدای شکستن وسایل بلند شد کوک از این همه خشم سانا توی شوک بود
سانا:مگه بهتتت نگفتم نزدیک کوک نمیییشیی؟؟؟
مگه بهت اخطار نداده بودم(عربده)؟؟؟
جئون:چچ...چرا داده بودی!
سانا:الان داشتی چه غلطی میکرد؟هوم؟انگار دلت میخواد دست به کاری بزنم که نمیخوایی نههههه؟(عربده
جئون بزرگ:نه ...نه خواهش میکنن التماست میکنم
لطفا ..لطفا پدرت رو ببخش... التماست میکنم...جونمو بگیر ولی اون رو نه...(جلوی پاش زانو زده بود و التماسش میکرد)
بعد خیره به جئون بزرگ
یونگی:چشم هام را ببند ولی گوش هات را باز نگه دار جئون چون صدای قدم هام وقتی که زنده خاکت میکنم همیشه توی یادت باید بمونه!(با چشم های سرخ)
پسرک از عمارت جئون خارج شد و از اون روز به بعد نه کسی جسد یونا رو پیدا کرد نه یونگی رو
پایان فلش بک
سانا:وارد عمارت شدم با ماشین کوک روبه رو شدم شوکه سریع نگه داشتم و به داخل عمارت دویدم
وارد پذیرایی شدم و از چیز یکه ترس داشتم دقیقا به سرم اومده بود اون لعنتی با لذت فلیم اون روز رو از دوربین مدار بسته رو توی تلویزیون نگاه میکرد و کوک پشت سرش خیره به تی وی بود اشک توی چشم های کوک جمع شده بود
نمیدونم این خشم از کجا توی وجودم پیدا شد جرعتش از کجا؟شاید دیگه من قبلی مرده بود یا شاید فقط کوک برام مونده بود لگدی به پایه ای که گلدون روش بود زدم با صدای بدی که ایجاد شد هر دو شون توی جاشون پریدن و با عربده ای که زدم پدرم رنگ باخت
سانا:به چههه جرررعععتتیییی؟؟؟؟ باااا چههه روییی
هااااا؟؟؟
جئون:س..سانا
سانا:فکر کردی من نمیام؟؟؟؟
فکر کردی مثل قبل میتونی لگد مالم کنیی؟
فکر کردی من همون دختریممم که اون روز دم گوشم خوابوندیی؟؟؟مگههه بهتتتت نگفته بودمم هاااا(به سمت پدر میرفت وقتی جلوی میز کاناپه رسید خم شد و میز رو وارونه کرد که صدای شکستن وسایل بلند شد کوک از این همه خشم سانا توی شوک بود
سانا:مگه بهتتت نگفتم نزدیک کوک نمیییشیی؟؟؟
مگه بهت اخطار نداده بودم(عربده)؟؟؟
جئون:چچ...چرا داده بودی!
سانا:الان داشتی چه غلطی میکرد؟هوم؟انگار دلت میخواد دست به کاری بزنم که نمیخوایی نههههه؟(عربده
جئون بزرگ:نه ...نه خواهش میکنن التماست میکنم
لطفا ..لطفا پدرت رو ببخش... التماست میکنم...جونمو بگیر ولی اون رو نه...(جلوی پاش زانو زده بود و التماسش میکرد)
۵.۳k
۱۵ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.