عشق و غرور p1۷
توقع یه عذر خواهی چیز زیادی بود؟
شونمو گرفت و کشیدتم تو بغلش
خواستم برم عقب ک محکم تر گرفتم:
_ قهرم باشی بازم جات تو بغل منه اینو یادت نره
رام شدم
درسته ساده ولی رام شدم و اروم تو آغوشش چشم بستم
غلتی تو جام زدم تنها چیزی ک حس میکردم سر دردی میومد ک بعد از هر گریه به سراغم میومد
چشامو باز کرد
نامجون رو ب روم غرق خواب بود...نه مثل اینکه این سر درد دست از سرم برنمیداشت...اروم از تخت بلند شدم تا بیدار نشه
اولین قدم ک تو آشپزخونه گذاشتم جیغم در اومد
اه لعنتی!
حواسم به شیشه خورده های کف زمین نبود...کف پام میسوخت
_ تکون نخور وایسا
سرم چرخید سمتش...دمپایی پوشید و یه لنگه پا کمکم کرد رو مبل بشینم
سریع باند اورد و پایین پام نشست...شیشه ها رو دونه دونه درآورد و باند رو دور پام بست
هیچ چیزی نگفتم حتی یه تشکر
با کمک دسته ی مبل پاشدم خواستم برم سمت آشپزخونه ک گفت:
_ کجا
نگاش نکردم:
_ میخوام آشپزخونه رو جمع کنم پر شیشس
_لازم نکرده خودم جمع میکنم دوباره خودتو ناکار میکنی
چند روزی میگذشت و رابطه ی ما سردتر و سردتر میشد
در طول روز تنها در حد چند جمله کوتاه حرف میزدیم
بعد از دانشگاه با سمیرا رفتیم یکم تو پاساژا بگردیم و خرید کنیم
با اینکه چیزی نخریدم اما به سمیرا نظر دادم
_ بیا بریم دیگه پرهام جلو در پاساژه
_ بد نباشه منم بیام
دستمو کشید:
_ ن بابا دیوونه بیا بریم ک هوا داره تاریک میشه
سوار شنیدم و راه افتادیم...پشن نشسته بودم و متوجه نگاه های داداشش شدم
البتع شاید من اشتباه برداشت کردم و اون به جای دیگه ای نگاه میکرد
تشکر کردمو پیاده شدم
درو باز کردم و رفتم تو...از چراغای روشن خونه نیشد فهمید نامجون زودتر از من اومده
شونمو گرفت و کشیدتم تو بغلش
خواستم برم عقب ک محکم تر گرفتم:
_ قهرم باشی بازم جات تو بغل منه اینو یادت نره
رام شدم
درسته ساده ولی رام شدم و اروم تو آغوشش چشم بستم
غلتی تو جام زدم تنها چیزی ک حس میکردم سر دردی میومد ک بعد از هر گریه به سراغم میومد
چشامو باز کرد
نامجون رو ب روم غرق خواب بود...نه مثل اینکه این سر درد دست از سرم برنمیداشت...اروم از تخت بلند شدم تا بیدار نشه
اولین قدم ک تو آشپزخونه گذاشتم جیغم در اومد
اه لعنتی!
حواسم به شیشه خورده های کف زمین نبود...کف پام میسوخت
_ تکون نخور وایسا
سرم چرخید سمتش...دمپایی پوشید و یه لنگه پا کمکم کرد رو مبل بشینم
سریع باند اورد و پایین پام نشست...شیشه ها رو دونه دونه درآورد و باند رو دور پام بست
هیچ چیزی نگفتم حتی یه تشکر
با کمک دسته ی مبل پاشدم خواستم برم سمت آشپزخونه ک گفت:
_ کجا
نگاش نکردم:
_ میخوام آشپزخونه رو جمع کنم پر شیشس
_لازم نکرده خودم جمع میکنم دوباره خودتو ناکار میکنی
چند روزی میگذشت و رابطه ی ما سردتر و سردتر میشد
در طول روز تنها در حد چند جمله کوتاه حرف میزدیم
بعد از دانشگاه با سمیرا رفتیم یکم تو پاساژا بگردیم و خرید کنیم
با اینکه چیزی نخریدم اما به سمیرا نظر دادم
_ بیا بریم دیگه پرهام جلو در پاساژه
_ بد نباشه منم بیام
دستمو کشید:
_ ن بابا دیوونه بیا بریم ک هوا داره تاریک میشه
سوار شنیدم و راه افتادیم...پشن نشسته بودم و متوجه نگاه های داداشش شدم
البتع شاید من اشتباه برداشت کردم و اون به جای دیگه ای نگاه میکرد
تشکر کردمو پیاده شدم
درو باز کردم و رفتم تو...از چراغای روشن خونه نیشد فهمید نامجون زودتر از من اومده
۱۱.۹k
۱۳ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.