نام رمان:عشق مافیایی من
نام رمان:عشق مافیایی من
کاپل:ات_تهیونگ
ژانر:عاشقانه_مافیایی
تعداد پارت:نامعلوم
Part 6
(ویو ات) تو راه خونه بودیم رسیدیم لباسامونو عوض کردیم خابیدیم بغل هم و...(پرش زمانی به ۹ صبح)از خواب بیدار شدم دیدم تهیونگ نبود رفتم پایین دیدم میز صبحونرو خیلی خوشگل چیده بود و منتظر من بود رفتم و گفتم...
ات:خدمتکار نیست؟
تهیونگ:نه مرخصی گرفته بره پیش خانوادش
ات:عا باش
تهیونگ:چطور میزو چیدم؟
ات: عالییییی
تهیونگ:بیا بشین بخوریم
ات:اوم باشه
(ویو ات)رفتم نشستیم درحال صبحونه خوردن بودیم که تهیونگ گفت...
تهیونگ:میگم تاریخ عروسی رو کی بندازیم
ات:نمیدونم
تهیونگ:پس فردا خوبه؟
ات:... اوم... اره خوبه
تهیونگ:خب فردا میریم خرید میکینم
ات:باشه... ولی من به مامانم نگفتم بهش میگم
تهیونگ:باشه
(ویو ات)صبحونرو خوردیم پاشدم میزو جمع کردم رفتم نشستم دیدم تهیونگ داره میره گفتم...
ات:میری
تهیونگ:اره ممکنه ناهار نیام
ات:باش مواظب خودت باش
تهیونگ:توام همینطور خدافظ
ات:خدافظ..
(ویو ات)تهیونگ رفت اومدم به مامانم زنگ زدن
ات:الو سلام خوبی مامان
&: سلام دخترم مرسی تو خوبی
ات:اره ممنون...مامان میخاستم چیزی بهت بگم
&:بگو دخترم
ات:مامان منو تهیونگ قراره ازدواج کنیم زمانشم پس فردا هست
&:واقعا دخترم باش مرسی که گفتی
ات:اره مامان... فعلا کار نداری
&:نه خدافظ دخترم
ات:خدافظ
(ویو ات)به مامانم گفتم ولی کاش بابامم زنده بود... پاشدم رفتم اتاقمو یکم مرتب کردم که کسی خونه. نبود واقعا حس بدی بهم میداد یکم اتاقمو تمیز کردم که دیدم ساعت ۱۱ شد نمیدونستم چیکار کنم حصلم سر رفته بود اومدم بخابم ساعتو کوک کردم رو ۵ و خوابیدم.....(پرش زمانی به ساعت ۵)با صدای ساعت بیدار شدم پاشدم رفتم پایین دیدم هوا ابری شده بود ابر های سیاه تو اسمون بود رفتم پایین نشستم خاستم تلویزیون ببینم رعد و برق شدیدی زد(ات از رعدو برق از بچگی خیلی میترسه)خیلی ترسیدم دستو پام میلرزید و عشکم در اومده بود... گوشیمو برداشتم که به تهیونگ زنگ بزنم
ات:...الو... تهیونگ(با گریه همه چی میکفت)
تهیونگ:ات.. خوبی
ات:م.... میشع بیای... میترسم
تهیونگ:باشه الان خودمو میرسونم
(ویو تهیونگ)دیدم گوشیم زنگ خورد ات بود با گریه باهام حرف میزد سریع خودمو رسوندم خونه...
(ویو ات)از شدت ترس قدرت نداشتم گوشمیمو بردارم تا اینکع صدای قدم های کسی رو میشنیدم نزدیک تر میشد بوی عطرشو حس میکردم تهیونگ بود...
تهیونگ:ات خوبی اتتت
(ویو تهیونگ)رفتم دیدم اصن حالش خوب نبود رفتم بغلش کردم دستمو دور شونه هاش حلقه کردم
تهیونگ:بیب نترس من اینجام
(ویو ات)تو بغلش خیلی ارامش گرفتم حالم
ادامه پارت تو کامنت واستون گذاشتم🙂💓
کاپل:ات_تهیونگ
ژانر:عاشقانه_مافیایی
تعداد پارت:نامعلوم
Part 6
(ویو ات) تو راه خونه بودیم رسیدیم لباسامونو عوض کردیم خابیدیم بغل هم و...(پرش زمانی به ۹ صبح)از خواب بیدار شدم دیدم تهیونگ نبود رفتم پایین دیدم میز صبحونرو خیلی خوشگل چیده بود و منتظر من بود رفتم و گفتم...
ات:خدمتکار نیست؟
تهیونگ:نه مرخصی گرفته بره پیش خانوادش
ات:عا باش
تهیونگ:چطور میزو چیدم؟
ات: عالییییی
تهیونگ:بیا بشین بخوریم
ات:اوم باشه
(ویو ات)رفتم نشستیم درحال صبحونه خوردن بودیم که تهیونگ گفت...
تهیونگ:میگم تاریخ عروسی رو کی بندازیم
ات:نمیدونم
تهیونگ:پس فردا خوبه؟
ات:... اوم... اره خوبه
تهیونگ:خب فردا میریم خرید میکینم
ات:باشه... ولی من به مامانم نگفتم بهش میگم
تهیونگ:باشه
(ویو ات)صبحونرو خوردیم پاشدم میزو جمع کردم رفتم نشستم دیدم تهیونگ داره میره گفتم...
ات:میری
تهیونگ:اره ممکنه ناهار نیام
ات:باش مواظب خودت باش
تهیونگ:توام همینطور خدافظ
ات:خدافظ..
(ویو ات)تهیونگ رفت اومدم به مامانم زنگ زدن
ات:الو سلام خوبی مامان
&: سلام دخترم مرسی تو خوبی
ات:اره ممنون...مامان میخاستم چیزی بهت بگم
&:بگو دخترم
ات:مامان منو تهیونگ قراره ازدواج کنیم زمانشم پس فردا هست
&:واقعا دخترم باش مرسی که گفتی
ات:اره مامان... فعلا کار نداری
&:نه خدافظ دخترم
ات:خدافظ
(ویو ات)به مامانم گفتم ولی کاش بابامم زنده بود... پاشدم رفتم اتاقمو یکم مرتب کردم که کسی خونه. نبود واقعا حس بدی بهم میداد یکم اتاقمو تمیز کردم که دیدم ساعت ۱۱ شد نمیدونستم چیکار کنم حصلم سر رفته بود اومدم بخابم ساعتو کوک کردم رو ۵ و خوابیدم.....(پرش زمانی به ساعت ۵)با صدای ساعت بیدار شدم پاشدم رفتم پایین دیدم هوا ابری شده بود ابر های سیاه تو اسمون بود رفتم پایین نشستم خاستم تلویزیون ببینم رعد و برق شدیدی زد(ات از رعدو برق از بچگی خیلی میترسه)خیلی ترسیدم دستو پام میلرزید و عشکم در اومده بود... گوشیمو برداشتم که به تهیونگ زنگ بزنم
ات:...الو... تهیونگ(با گریه همه چی میکفت)
تهیونگ:ات.. خوبی
ات:م.... میشع بیای... میترسم
تهیونگ:باشه الان خودمو میرسونم
(ویو تهیونگ)دیدم گوشیم زنگ خورد ات بود با گریه باهام حرف میزد سریع خودمو رسوندم خونه...
(ویو ات)از شدت ترس قدرت نداشتم گوشمیمو بردارم تا اینکع صدای قدم های کسی رو میشنیدم نزدیک تر میشد بوی عطرشو حس میکردم تهیونگ بود...
تهیونگ:ات خوبی اتتت
(ویو تهیونگ)رفتم دیدم اصن حالش خوب نبود رفتم بغلش کردم دستمو دور شونه هاش حلقه کردم
تهیونگ:بیب نترس من اینجام
(ویو ات)تو بغلش خیلی ارامش گرفتم حالم
ادامه پارت تو کامنت واستون گذاشتم🙂💓
۱۴.۶k
۰۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.