فیک کوک خون آشام منP.T,1
به دویدن ادامه می داد مثل یک دونده دو میدانی ولی چرا هرچی
تلاش می کرد بیشتر در عمق جنگل گم می شد.حتی دیگه ماشین
گرون قیمتش که از بی بنزینی گوشه از تاریکی جنگل خاموش شده
بود رو پیدا نمی کرد...
زوزه های گرگ لرز بدنی توی بدنش ایجاد می کرد حسابی ترسیده
بود و دلش یه ناجی می خواست که هر چه سریع تر از این جای
تاریک نجاتش بده.قامت بلند درخت ها ته دلش رو خالی می کرد و
کاری می کرد که هرچی فحش بلده به دوست احمقش بده.
اگه تولدش رو خارج شهر نمی گرفت ا.ت سر از ناکجا اباد پیدا
نمی کرد...
در به در دنبال راه خروج بود انقدر دویده بود که دیگه پاهاش از
درد باهاش همکاری نمی کردن.
چند ساعتی بود که هیچی نخورده بود و لب هاش از بی ابی خشک
شده بود و پوسته های زیادی به جای گذاشته بود.
روی چمن هایی که برعکس لب هاش خیس بودن نشست دیگه
توانی برای جنگیدن نداشت...
قطره اشکی از چشمش به روی گونه هاش چکید، مردن توی جنگل
رو اصلا دوست نداشت و دلش همچین سرنوشتی رو نمی خواست
اون کلی سختی کشیده بود تا به تمام چیز هایی که می خواست
برسه.تو اوج ناراحتیش شروع کرد خندیدن به اینکه بدون مخ زدن
اون پسری که عکسش روی دیوار اتاقش بود داشت این دنیا رو
ترک می کرد.پسری که فقط نیم رخش رو دیده بود اما اون نگاه
نافض و ترسناکش که مو به تنت سیخ می کنه به طور واضحی داخل
عکسی که توسط خودش گرفته شده بود معلوم بود...
کارهایی که کرده بود یادش افتاده بودن و لبخند بزرگی رو روی لب
هاش به وجود اورده بودن.
اون به مدت دوسال پشت سره هم به طور مسخره انگیزی، هرروز به
اون کوچه پشت کالب میرفت بلکه بتونه دوباره ببینتش ولی
هیچوقت اون اتفاق دوباره نیوفتاد...
همینطور که دستش رو تیکه داده بود به زمین که بلند شه با صدای
تقریبا بلندی شروع کرد با خودش حرف زدن بلکه زوزه گرگ ها به
وسیله تن صداش به گوشش نرسه و بیشتر از این نترسونش.
-ای ا.ت چقدر بدبختی که بدون زدن مخ اون پسر خوشگله داری
میمیری.
چقدر زود امیدش رو از دست داده بود. ا.ت اینجوری نبود همیشه
تا اخرین نفسش تلاش می کرد و امید داشت ولی اینبار زود ایمانش
رو از دست داده بود.به طوری که دلش می خواست با تمام وجودش
داد بزنه اما خیلی می ترسید که گرگ ها متوجه بشن و برای
خوردنش به سمتش بیان.
یادش به شکلاتی که توی جیبش وجود داشت افتاد و شروع کرد به
پیدا کردنش. شکلات رو به دهنش نزدیک کرد که با دیدن نور
زیادی توجهش به جلو جمع شد. درخت های سرافکنده و زیادی یه
جای سرپوشیده ای رو به وجود اورده بودن که به خاطر بیش از حد
ترسناک بودنشون باعث میشد ا.ت اروم و با پای لرزون وارد
اونجا بشه.دست لرزونش رو جلو اورد و برگ های سبز بلند رو که
جنس خاصی داشتن و تاحاال تو عمرش همچین چیزی رو ندیده بود
رو کنار زد...
به سختی خودش رو از انبوه برگ و شاخه های اون درخت ها به
داخل کشیده بود و همینطور که داشت با غر برگ ها رو از موهاش
در میورد دهنش از دیدن اون قلعه مشکی رنگ که با نورهای زیادی
خیره کننده شد بود باز موند.
-چقدر خوشگله...
با لکنت زمزمه کرد اما نمی دونست ادم توی این قلعه خوشگل چقدر
می تونه ترسناک باشه و داره با هر قدمی که بر می داره سرنوشت
خودش رو عوض می کنه...
صدای قدم هاش روی خش خش برگ ها،نمی دونست حکم مرگش
رو امضا می کنه.حتی متوجه این نبود که بوی خونش به مشام اون
پسر مو مشکی که تو یکی از اتاق های قلعه زندگی می کرد میرسه و با بستن چشم هاش تمام بوی اطرافش رو نفس می کشه.
چطوره؟ادامه بدم؟
تلاش می کرد بیشتر در عمق جنگل گم می شد.حتی دیگه ماشین
گرون قیمتش که از بی بنزینی گوشه از تاریکی جنگل خاموش شده
بود رو پیدا نمی کرد...
زوزه های گرگ لرز بدنی توی بدنش ایجاد می کرد حسابی ترسیده
بود و دلش یه ناجی می خواست که هر چه سریع تر از این جای
تاریک نجاتش بده.قامت بلند درخت ها ته دلش رو خالی می کرد و
کاری می کرد که هرچی فحش بلده به دوست احمقش بده.
اگه تولدش رو خارج شهر نمی گرفت ا.ت سر از ناکجا اباد پیدا
نمی کرد...
در به در دنبال راه خروج بود انقدر دویده بود که دیگه پاهاش از
درد باهاش همکاری نمی کردن.
چند ساعتی بود که هیچی نخورده بود و لب هاش از بی ابی خشک
شده بود و پوسته های زیادی به جای گذاشته بود.
روی چمن هایی که برعکس لب هاش خیس بودن نشست دیگه
توانی برای جنگیدن نداشت...
قطره اشکی از چشمش به روی گونه هاش چکید، مردن توی جنگل
رو اصلا دوست نداشت و دلش همچین سرنوشتی رو نمی خواست
اون کلی سختی کشیده بود تا به تمام چیز هایی که می خواست
برسه.تو اوج ناراحتیش شروع کرد خندیدن به اینکه بدون مخ زدن
اون پسری که عکسش روی دیوار اتاقش بود داشت این دنیا رو
ترک می کرد.پسری که فقط نیم رخش رو دیده بود اما اون نگاه
نافض و ترسناکش که مو به تنت سیخ می کنه به طور واضحی داخل
عکسی که توسط خودش گرفته شده بود معلوم بود...
کارهایی که کرده بود یادش افتاده بودن و لبخند بزرگی رو روی لب
هاش به وجود اورده بودن.
اون به مدت دوسال پشت سره هم به طور مسخره انگیزی، هرروز به
اون کوچه پشت کالب میرفت بلکه بتونه دوباره ببینتش ولی
هیچوقت اون اتفاق دوباره نیوفتاد...
همینطور که دستش رو تیکه داده بود به زمین که بلند شه با صدای
تقریبا بلندی شروع کرد با خودش حرف زدن بلکه زوزه گرگ ها به
وسیله تن صداش به گوشش نرسه و بیشتر از این نترسونش.
-ای ا.ت چقدر بدبختی که بدون زدن مخ اون پسر خوشگله داری
میمیری.
چقدر زود امیدش رو از دست داده بود. ا.ت اینجوری نبود همیشه
تا اخرین نفسش تلاش می کرد و امید داشت ولی اینبار زود ایمانش
رو از دست داده بود.به طوری که دلش می خواست با تمام وجودش
داد بزنه اما خیلی می ترسید که گرگ ها متوجه بشن و برای
خوردنش به سمتش بیان.
یادش به شکلاتی که توی جیبش وجود داشت افتاد و شروع کرد به
پیدا کردنش. شکلات رو به دهنش نزدیک کرد که با دیدن نور
زیادی توجهش به جلو جمع شد. درخت های سرافکنده و زیادی یه
جای سرپوشیده ای رو به وجود اورده بودن که به خاطر بیش از حد
ترسناک بودنشون باعث میشد ا.ت اروم و با پای لرزون وارد
اونجا بشه.دست لرزونش رو جلو اورد و برگ های سبز بلند رو که
جنس خاصی داشتن و تاحاال تو عمرش همچین چیزی رو ندیده بود
رو کنار زد...
به سختی خودش رو از انبوه برگ و شاخه های اون درخت ها به
داخل کشیده بود و همینطور که داشت با غر برگ ها رو از موهاش
در میورد دهنش از دیدن اون قلعه مشکی رنگ که با نورهای زیادی
خیره کننده شد بود باز موند.
-چقدر خوشگله...
با لکنت زمزمه کرد اما نمی دونست ادم توی این قلعه خوشگل چقدر
می تونه ترسناک باشه و داره با هر قدمی که بر می داره سرنوشت
خودش رو عوض می کنه...
صدای قدم هاش روی خش خش برگ ها،نمی دونست حکم مرگش
رو امضا می کنه.حتی متوجه این نبود که بوی خونش به مشام اون
پسر مو مشکی که تو یکی از اتاق های قلعه زندگی می کرد میرسه و با بستن چشم هاش تمام بوی اطرافش رو نفس می کشه.
چطوره؟ادامه بدم؟
۱۱.۰k
۰۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.