p65من جزو خاطرات بدت بودم؟
پارت 65
من جزو خاطرات بدت بودم؟
--------------------------
فلش بک (چند ساعت قبل ..عمارت هیون سوک)
هیون سوک:بکش تا زنده بمونی عزیزم..
سوجون تفنگ رو از روی زمین برداشت و نگاهش کرد....
سوجون:بکش تا زنده بمونی..
بعد از چند لحظه ک مطمئن شد هیون سوک رفته و صداش رو نمیشنوه سریع ب سمت موبایلی رفت ک نامجون برای ارتباط داشتن باهاش براش گرفته بود...
+الو...نامجون شی...اون داره میاد...نمیخواد فقط سوا رو ببره ..میخواد یونگی رو بکشه..خواهش میکنم سریع از اونجا برین بیرون..
نام:سوجون شی اروم باش...
سوجون:جای حرف زدن با من سریع از اونجا برین ..بجنبین...
نام:فک نکنم نیاز باشه بریم..
سوجون:چی میگی؟ میفهمی میگم میخواد بیاد بکشتون؟
نام:اول اروم باش..دوم..از هیون سوک تشکر کن ..چون این خیلی بهتر از یانه ک ما بیایم اونجا و خودمون رو ب کشتن بدیم..تو فقط ب پسرخاله هاای سوا زنگ بزن و بگو اونجا رو پوشش بدن ..همین..
سوجون:اگ بلایی سر کسی بیاد چی؟
نامجون:هیچکس چیزیش نمیشه..یعنی امیدوارم..
-----------------------------
پایان فلش بک
-----------------------------
هیون سوک با شنیدن حرفا لبخندی زد و نگاهی ب پلیسا ی دور و برش کرد..یکی از پلیس ها جلو اومد :دستاتو بزار روی سرت و روی زانوهات بشین...
هیون سوک نگاهی به سوجون کرد:اگ قراره نابود شم توروهم با خودم پایین میکشم..
تفنگی رو از زیر کتش در اورد و به سمت سوجون نشونه گرفت..
صدای شلیک دوتا تیر همزمان اومدن و بعد از اون صدای جیغ یوری..هیون سوک روی زمین افتاد و پلیسا اومدن سمتش و دستش رو بستن ولی نگاه وحشت زده ی سوا روی سوجون بود ک با دستش پهلوش رو فشار میدداد...انگشتاش از خون قرمز بود..
سوجون به سوا لبخندی زد و با بالا رفتن چشماش به زمین افتاد
---------------------------
+نمیخوای بغلش کنی؟
_نه
+چجوری میتونی بگی نه؟خوشکل ترین دختریه ک دیدم..چشماشو نگاه...مثل چشمای گربس...پوست سفیدو و نرمشو نگاه؟ انگار لک لکا دقیقا از لای ابرا برامون اوردنش...پوستش مثل ابر نرمه و مثل خورشید میدرخشه..مطمئنم وقتی بزرگ بش...
_گفتم ساکت شو..
با صدای داد شوهر مستش از جا پرید و صدای گریه ی سوا بلند شد..
سریع سوا رو به اتاقش برد تا صدای گریش اون مرد مست رو عصبی تر نکنه و کاری دستشون نده..
+شششش اروم عزیزم چیزی نیست...
در اتاق رو بست و سر نرم و شکننده ی سوا رو نوازش کرد
+شششش ...گریه نکن گربه ی کوچولوی سوجون...
گریه ی دختر با شنیدن کربه کوچولو قطع شد و با چشمای هیپنوتیزم کننده و کشیدش به مادرش خیره شد ...سوجون خنده ی ریزی کرد..
+چیه؟خوشت میاد بهت میگم گربه کوچولو؟
سوا خندید و دستای کوچولوشو روی گونه ی پر مامانش گذاشت..
سوجون سرشو پایین اورد و پیشونیشو به پیشونی دخترش چسبوند..
+دوست دارم بزرگ شدنت رو کنارم ببینم گربه کوچولو...دیگه گریه نکن چون مامانی پیشته :)
-------------------------
یادمه اخرین بار ک دیدمت 7 سالت بود...دقیقا 21 سال پیش...شاید عجیب باشه ک اینقد دقیق یادمه...ولی برای یه مادر هیچی بیشتر از دورری بچش عذاب دهنده نیست...
من خودخواه نبودم گربه کوچولوی من ...
من فقط میخواستم حالت خوب باشه..
اگه پیشت نبودم به خاطر ترس من از بابات نبود..
میترسیدم ک دخترم و چشمای پاک و معصومشو نابود کنن..
من قابل جایگزینی هستم ولی هیچکی نمیتونه جای تو رو بگیره گربه کوچولو.. :)
21 سال از اخرین باری ک بهت گفتم دوست دارم میگذره..
ولی تموم این 21 سال به فکرت بودم..باور کن...
خوشحالم تونستی دوستای خوبی پیدا کنی..حتی اون دوست پسر نکبتت هم به نظر بد نمیاد...خوشحالم توی این مدت تنها نبودی..ممکنه نتونم دیگه پیشت باشم..پس اونا حواسشون بهت هست..
خیلی بزرگ شدی سوا... ولی هنوزم برای من همون گربه کوچولوی کیوتی هستی ک نمیتونست فرق بین دست چپ و راستشو تشخیص بده ...
دوست دارم گربه کوچولوی من ...
شاید اونقدری حالم خوب نشه ک بهت بگم ولی میخوام بدونی .... :)
ببخشید ک توی لحظاتی که بهم نیاز داشتی پیشت نبودم :)
نبابا بغض چیع....
من جزو خاطرات بدت بودم؟
--------------------------
فلش بک (چند ساعت قبل ..عمارت هیون سوک)
هیون سوک:بکش تا زنده بمونی عزیزم..
سوجون تفنگ رو از روی زمین برداشت و نگاهش کرد....
سوجون:بکش تا زنده بمونی..
بعد از چند لحظه ک مطمئن شد هیون سوک رفته و صداش رو نمیشنوه سریع ب سمت موبایلی رفت ک نامجون برای ارتباط داشتن باهاش براش گرفته بود...
+الو...نامجون شی...اون داره میاد...نمیخواد فقط سوا رو ببره ..میخواد یونگی رو بکشه..خواهش میکنم سریع از اونجا برین بیرون..
نام:سوجون شی اروم باش...
سوجون:جای حرف زدن با من سریع از اونجا برین ..بجنبین...
نام:فک نکنم نیاز باشه بریم..
سوجون:چی میگی؟ میفهمی میگم میخواد بیاد بکشتون؟
نام:اول اروم باش..دوم..از هیون سوک تشکر کن ..چون این خیلی بهتر از یانه ک ما بیایم اونجا و خودمون رو ب کشتن بدیم..تو فقط ب پسرخاله هاای سوا زنگ بزن و بگو اونجا رو پوشش بدن ..همین..
سوجون:اگ بلایی سر کسی بیاد چی؟
نامجون:هیچکس چیزیش نمیشه..یعنی امیدوارم..
-----------------------------
پایان فلش بک
-----------------------------
هیون سوک با شنیدن حرفا لبخندی زد و نگاهی ب پلیسا ی دور و برش کرد..یکی از پلیس ها جلو اومد :دستاتو بزار روی سرت و روی زانوهات بشین...
هیون سوک نگاهی به سوجون کرد:اگ قراره نابود شم توروهم با خودم پایین میکشم..
تفنگی رو از زیر کتش در اورد و به سمت سوجون نشونه گرفت..
صدای شلیک دوتا تیر همزمان اومدن و بعد از اون صدای جیغ یوری..هیون سوک روی زمین افتاد و پلیسا اومدن سمتش و دستش رو بستن ولی نگاه وحشت زده ی سوا روی سوجون بود ک با دستش پهلوش رو فشار میدداد...انگشتاش از خون قرمز بود..
سوجون به سوا لبخندی زد و با بالا رفتن چشماش به زمین افتاد
---------------------------
+نمیخوای بغلش کنی؟
_نه
+چجوری میتونی بگی نه؟خوشکل ترین دختریه ک دیدم..چشماشو نگاه...مثل چشمای گربس...پوست سفیدو و نرمشو نگاه؟ انگار لک لکا دقیقا از لای ابرا برامون اوردنش...پوستش مثل ابر نرمه و مثل خورشید میدرخشه..مطمئنم وقتی بزرگ بش...
_گفتم ساکت شو..
با صدای داد شوهر مستش از جا پرید و صدای گریه ی سوا بلند شد..
سریع سوا رو به اتاقش برد تا صدای گریش اون مرد مست رو عصبی تر نکنه و کاری دستشون نده..
+شششش اروم عزیزم چیزی نیست...
در اتاق رو بست و سر نرم و شکننده ی سوا رو نوازش کرد
+شششش ...گریه نکن گربه ی کوچولوی سوجون...
گریه ی دختر با شنیدن کربه کوچولو قطع شد و با چشمای هیپنوتیزم کننده و کشیدش به مادرش خیره شد ...سوجون خنده ی ریزی کرد..
+چیه؟خوشت میاد بهت میگم گربه کوچولو؟
سوا خندید و دستای کوچولوشو روی گونه ی پر مامانش گذاشت..
سوجون سرشو پایین اورد و پیشونیشو به پیشونی دخترش چسبوند..
+دوست دارم بزرگ شدنت رو کنارم ببینم گربه کوچولو...دیگه گریه نکن چون مامانی پیشته :)
-------------------------
یادمه اخرین بار ک دیدمت 7 سالت بود...دقیقا 21 سال پیش...شاید عجیب باشه ک اینقد دقیق یادمه...ولی برای یه مادر هیچی بیشتر از دورری بچش عذاب دهنده نیست...
من خودخواه نبودم گربه کوچولوی من ...
من فقط میخواستم حالت خوب باشه..
اگه پیشت نبودم به خاطر ترس من از بابات نبود..
میترسیدم ک دخترم و چشمای پاک و معصومشو نابود کنن..
من قابل جایگزینی هستم ولی هیچکی نمیتونه جای تو رو بگیره گربه کوچولو.. :)
21 سال از اخرین باری ک بهت گفتم دوست دارم میگذره..
ولی تموم این 21 سال به فکرت بودم..باور کن...
خوشحالم تونستی دوستای خوبی پیدا کنی..حتی اون دوست پسر نکبتت هم به نظر بد نمیاد...خوشحالم توی این مدت تنها نبودی..ممکنه نتونم دیگه پیشت باشم..پس اونا حواسشون بهت هست..
خیلی بزرگ شدی سوا... ولی هنوزم برای من همون گربه کوچولوی کیوتی هستی ک نمیتونست فرق بین دست چپ و راستشو تشخیص بده ...
دوست دارم گربه کوچولوی من ...
شاید اونقدری حالم خوب نشه ک بهت بگم ولی میخوام بدونی .... :)
ببخشید ک توی لحظاتی که بهم نیاز داشتی پیشت نبودم :)
نبابا بغض چیع....
۹.۳k
۰۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.