پارت`¹⁴`
صبح بعد وقتی بیدارشد و هیچکی رو کنارش گیج به اونور و اینطرف نگاه کرد و دوتا چشم بزرگ رو دید
جیا:"سلام...صبح بخیر"
ا/ت:"سَ....لام"
ا/ت:"ببینم بقیه کجان؟"
جیا:"بقیه منظورت بابامه؟"
ا/ت:"نه ... نه "
جیا:"نیاز نیست مخفیش کنی .... زودتر رفته پایین و داره صبحونه میخوره"
ا/ت:"تو چرا نمیخوری"
جیا:"من زودتر از اونا خوردم
ا/ت:"مگه من چقدر خوابیدم"
دستاشو بالا اورد و دوتا یکی کرد
جیا:"فک کنم از حالت عادیش سه ساعت بیشتر"
ا/ت:"بهتره برم پایین"
جیا:"بنظرم بهتره نری!"
ا/ت:"چرا آخه"
جیا:"مامانم منتظره که تو بری پایین که قشنگ کلکتو بکنه "
آب دهنش رو به سختی قورت داد و با خودش درعرض یک ثانیه وداع کرد
ا/ت:"اگر برنگشتم ... "
جیا:"حلواتو میدم ... برو"
در سکوت راه پله هارو طی کرد و به میز آشپزخونه رسید آروم پشت میز نشست و درحالی که سعی میکرد بیصدا نفس بکشه سرشو پایین تر میاورد
ولی جونگکوک سکوت رو شکست
جونگکوک:"بهتره ... امروز بری خرید"
ا/ت:" آ ... خرید چرا!"
نگاهی به سرتا باش کرد و گفت
جونگکوک:"میخوای تا آخر با همین لباسا اینجا باشی؟"
نگاهی به کاترینا کرد که اخم غلیظی کرده و داره قهوهشو میخوره و بهش چشم غره میره
جونگکوک:"فکر نکنم حاضرباشه لباساشو بهت بده"
ا/ت:"باید تنها برم"
جونگکوک:"منم باهات میام"
بعد از این حرفش سرشو پایین انداخت چون مطمئن بود بی جواب نمیمونه
کاترینا:"تو حتی یبارم با من به خرید نیومدی ... بعدش میخوای با این بری؟"
جیا:"اینو به درخت میگن"
کاترینا:"ساکتشو بچه"
جیا زبون کوچیکی براش دراورد و برگشت
جونگکوک:"سریع حاضرشو"
ا/ت:"نیازی به حاضر شدن ندارم لباس دارم"
جونگکوک:"پس همین الان میریم"
از رویه میز بلند شد و سمت اتاقش حرکت کرد
این داستان ادامه دارد ....!
برای اوللیییییننننن بار حس میکنم داستانه خوبه🥳💞
جیا:"سلام...صبح بخیر"
ا/ت:"سَ....لام"
ا/ت:"ببینم بقیه کجان؟"
جیا:"بقیه منظورت بابامه؟"
ا/ت:"نه ... نه "
جیا:"نیاز نیست مخفیش کنی .... زودتر رفته پایین و داره صبحونه میخوره"
ا/ت:"تو چرا نمیخوری"
جیا:"من زودتر از اونا خوردم
ا/ت:"مگه من چقدر خوابیدم"
دستاشو بالا اورد و دوتا یکی کرد
جیا:"فک کنم از حالت عادیش سه ساعت بیشتر"
ا/ت:"بهتره برم پایین"
جیا:"بنظرم بهتره نری!"
ا/ت:"چرا آخه"
جیا:"مامانم منتظره که تو بری پایین که قشنگ کلکتو بکنه "
آب دهنش رو به سختی قورت داد و با خودش درعرض یک ثانیه وداع کرد
ا/ت:"اگر برنگشتم ... "
جیا:"حلواتو میدم ... برو"
در سکوت راه پله هارو طی کرد و به میز آشپزخونه رسید آروم پشت میز نشست و درحالی که سعی میکرد بیصدا نفس بکشه سرشو پایین تر میاورد
ولی جونگکوک سکوت رو شکست
جونگکوک:"بهتره ... امروز بری خرید"
ا/ت:" آ ... خرید چرا!"
نگاهی به سرتا باش کرد و گفت
جونگکوک:"میخوای تا آخر با همین لباسا اینجا باشی؟"
نگاهی به کاترینا کرد که اخم غلیظی کرده و داره قهوهشو میخوره و بهش چشم غره میره
جونگکوک:"فکر نکنم حاضرباشه لباساشو بهت بده"
ا/ت:"باید تنها برم"
جونگکوک:"منم باهات میام"
بعد از این حرفش سرشو پایین انداخت چون مطمئن بود بی جواب نمیمونه
کاترینا:"تو حتی یبارم با من به خرید نیومدی ... بعدش میخوای با این بری؟"
جیا:"اینو به درخت میگن"
کاترینا:"ساکتشو بچه"
جیا زبون کوچیکی براش دراورد و برگشت
جونگکوک:"سریع حاضرشو"
ا/ت:"نیازی به حاضر شدن ندارم لباس دارم"
جونگکوک:"پس همین الان میریم"
از رویه میز بلند شد و سمت اتاقش حرکت کرد
این داستان ادامه دارد ....!
برای اوللیییییننننن بار حس میکنم داستانه خوبه🥳💞
۲۸.۶k
۱۰ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.