بوک : اون مهربونه ... پارت : ۲
ذهن ساتورو درگیر افکار کودکانه و جالبی بود ، داشت به این فکر میکرد که معلمی که قبیله برای آموزش اون انتخاب کرده چه ادمیه؟ آدم خوبیه؟ زن هست یا مرد ؟ مهربونه ؟
چشم های الماسی رنگ ساتورو مانند ماه در آسمان پهناور افکارش میدرخشید ، تصویری از معلمش در ذهنش ساخت و در دلش میخندید .
افکار کودکانه ساتورو ، با صدای جیر جیر باز شدن در اتاق بهم ریخت و به در نگاه کرد تا ببینه چ کسی وارد اتاق شد ، ندیمه بود .
تعظیم کوتاهی کرد و گفت: [ گوجو ساما ، لطفا به اتاق مطالعه برید و با معلمتون آشنا بشید . ]
ساتورو با این حرف ، چشمان الماسی رنگش درخشید و موهای سفید رنگش که مانند دانه های برف بودند در زیر نور آفتاب که از پنجره بازتابش می امد میدرخشید و خیلی نرم و لطیف به نظر میرسیدند .
ساتورو از روی صندلی پایین امد و به سمت در قهوه ای رنگ اتاق رفت و دستگیره نقره ای رنگ اتاق رو پایین کشید و در اتاق رو باز و از اتاق خارج شد و درو پشت سرش بست و روی پارکت های چوبی عمارت قدم میزد و به سمت اتاق مطالعه رفت .
به اتاق مطالعه رسید ، و در دستگیره نقره ای رنگ رو فشار داد و وارد اتاق شد .
دختری رو دید لباس بلند مشکی پوشیده و موهای بلند و صاف مشکی داره و چشم های سبز رنگش مانند یک شمشیر بود و خیلی تیز بود و حدودا ۱۹ یا ۲۰ سال داشت و روی صندلی قهوه ای رنگی که کنار پنجره اتاق مطالعه بود نشسته بود و قهوه اش رو میخورد و کتاب میخوند ، نیم نگاهی به گوجو انداخت و با لحن سرد ، صاف ، و بدون نقص گفت: << اول باید در میزدی و بعد وارد اتاق میشدی اقا کوچولو >>
چشم های الماسی رنگ ساتورو مانند ماه در آسمان پهناور افکارش میدرخشید ، تصویری از معلمش در ذهنش ساخت و در دلش میخندید .
افکار کودکانه ساتورو ، با صدای جیر جیر باز شدن در اتاق بهم ریخت و به در نگاه کرد تا ببینه چ کسی وارد اتاق شد ، ندیمه بود .
تعظیم کوتاهی کرد و گفت: [ گوجو ساما ، لطفا به اتاق مطالعه برید و با معلمتون آشنا بشید . ]
ساتورو با این حرف ، چشمان الماسی رنگش درخشید و موهای سفید رنگش که مانند دانه های برف بودند در زیر نور آفتاب که از پنجره بازتابش می امد میدرخشید و خیلی نرم و لطیف به نظر میرسیدند .
ساتورو از روی صندلی پایین امد و به سمت در قهوه ای رنگ اتاق رفت و دستگیره نقره ای رنگ اتاق رو پایین کشید و در اتاق رو باز و از اتاق خارج شد و درو پشت سرش بست و روی پارکت های چوبی عمارت قدم میزد و به سمت اتاق مطالعه رفت .
به اتاق مطالعه رسید ، و در دستگیره نقره ای رنگ رو فشار داد و وارد اتاق شد .
دختری رو دید لباس بلند مشکی پوشیده و موهای بلند و صاف مشکی داره و چشم های سبز رنگش مانند یک شمشیر بود و خیلی تیز بود و حدودا ۱۹ یا ۲۰ سال داشت و روی صندلی قهوه ای رنگی که کنار پنجره اتاق مطالعه بود نشسته بود و قهوه اش رو میخورد و کتاب میخوند ، نیم نگاهی به گوجو انداخت و با لحن سرد ، صاف ، و بدون نقص گفت: << اول باید در میزدی و بعد وارد اتاق میشدی اقا کوچولو >>
۵.۰k
۰۷ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.