پارت۲۷
پارت۲۷
#جدال عشق
از کنار زمین ها میگذشتیم
و من روی دوش ایکا بودم
به نظر خسته میومد
سرمو بردم کنار گوشش
+ خسته ای؟
پوفی کشید
_ مگه برات فرقی میکنه
ایش معلومه که فرق میکنه
+ آره من آدمم و حس انسان دوستانه دارم
ایستاد
_ االن عذاب وجدان داری که مثل بختک افتادی روی من؟
اخمامو توی هم کردم
+ من بختکم؟
عصبانی نفس شو بیرون داد
و داد کشید
_ میشه کمتر سرتو بکنی تو گردن من
سرمو آوردم عقب و با تعجب پرسیدم
+ چرا؟
_ چون نفسای داغت داره دیوونم میکنه
+ چی؟
دستامو از دور گردنش باز کردم
که دستاشو از زیر باسنم برداشت
و با باسن افتادم زمین
قیافم توی هم رفت
+ آخ
_ گفتی هر کی زودتر برسه باید خواسته ی اون یکی رو برآورده کنه؟
شروع کرد به دویدن
داد زدم
+ نه قبول نیست
برگشت و همون طور حالت دو عقب عقب میرفت
_ چرا قبوله
برگشت و شروع کرد به دویدن
منم به خودم جنبیدم و بلند شدم و دویدم
خورشید در حال غروب بود
از کنار زمین ها عبور کردیم
دیگه چیزی نمونده بود به خونه برسیم
ایکا کنار در خونه ایستاد
_ من بردم
هر دومون نفس نفس میزدیم
نفس نفس زنان و بریده بریده گفتم:
+ با...باشه....قبوله....تو بردی
با قدم بلند به سمتم اومد
صورتمو قاب گرفت
با چشمای گرد نگاهش میکردم
صورتش و توی صورتم خم کرد
لب هاشو گذاشت رو لبام
و شروع کرد به بوسیدن
ضربان قلبم بالا رفت
خون توی گونه هام جمع شده بود
قفسه ی سینم به شدت باال پایین میشد
من عمال هیچ کاری نمی کردم
اما اون مدام لب هاشو تکون میداد و لب های منو به بازی گرفته بود
بوسه ی کوچکی روی لب باالییم زد و فاصله گرفت
اونم مثل من نفس نفس میزد
خشکم زده بود
سرشو کنار گوشم آورد
_ ببوسم
نفساش به گوش و گردنم برخورد میکرد
از هر نفسش آتیش بیرون میزد
پوزخندی زد
_ یادت که نرفته من بردم
_ پس ببوسم....
#جدال عشق
از کنار زمین ها میگذشتیم
و من روی دوش ایکا بودم
به نظر خسته میومد
سرمو بردم کنار گوشش
+ خسته ای؟
پوفی کشید
_ مگه برات فرقی میکنه
ایش معلومه که فرق میکنه
+ آره من آدمم و حس انسان دوستانه دارم
ایستاد
_ االن عذاب وجدان داری که مثل بختک افتادی روی من؟
اخمامو توی هم کردم
+ من بختکم؟
عصبانی نفس شو بیرون داد
و داد کشید
_ میشه کمتر سرتو بکنی تو گردن من
سرمو آوردم عقب و با تعجب پرسیدم
+ چرا؟
_ چون نفسای داغت داره دیوونم میکنه
+ چی؟
دستامو از دور گردنش باز کردم
که دستاشو از زیر باسنم برداشت
و با باسن افتادم زمین
قیافم توی هم رفت
+ آخ
_ گفتی هر کی زودتر برسه باید خواسته ی اون یکی رو برآورده کنه؟
شروع کرد به دویدن
داد زدم
+ نه قبول نیست
برگشت و همون طور حالت دو عقب عقب میرفت
_ چرا قبوله
برگشت و شروع کرد به دویدن
منم به خودم جنبیدم و بلند شدم و دویدم
خورشید در حال غروب بود
از کنار زمین ها عبور کردیم
دیگه چیزی نمونده بود به خونه برسیم
ایکا کنار در خونه ایستاد
_ من بردم
هر دومون نفس نفس میزدیم
نفس نفس زنان و بریده بریده گفتم:
+ با...باشه....قبوله....تو بردی
با قدم بلند به سمتم اومد
صورتمو قاب گرفت
با چشمای گرد نگاهش میکردم
صورتش و توی صورتم خم کرد
لب هاشو گذاشت رو لبام
و شروع کرد به بوسیدن
ضربان قلبم بالا رفت
خون توی گونه هام جمع شده بود
قفسه ی سینم به شدت باال پایین میشد
من عمال هیچ کاری نمی کردم
اما اون مدام لب هاشو تکون میداد و لب های منو به بازی گرفته بود
بوسه ی کوچکی روی لب باالییم زد و فاصله گرفت
اونم مثل من نفس نفس میزد
خشکم زده بود
سرشو کنار گوشم آورد
_ ببوسم
نفساش به گوش و گردنم برخورد میکرد
از هر نفسش آتیش بیرون میزد
پوزخندی زد
_ یادت که نرفته من بردم
_ پس ببوسم....
۴.۱k
۱۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.