فن فیک خاطرات گناهکار " پارت آخر "
*2 سال بعد*
نامسوک رو بغل کرده بود و توی اتاق چرخ میزد .
به زور خودم رو بالا کشیدم و روی تخت نشستم .
+نامجوناا.. خوابش برد بیا بشین .
نامجون : لینا .. بچه ها خیلی بوی خوبی میدن .
سعی کردم کمی سر به سرش بزارم .
گفتم : نامسوک کاملا مثل منه . فکر میکنم فقط حالت ناخن هاش مثل تو شده یکم کشیده اس .
با اخم جوری که نامسوک بیدار نشه حرف میزد
نامجون : پس بزار یکی دیگه تولید کنیم که کاملا مثل من باشه .
+نه .. نه نمیخوام
خیلی اروم نامسوک رو روی تختش گذاشت و به سمت من اومد .
کنارم نشست و دستش رو روی پاهام کشید
-سعی کن زودتر خوب بشی . 9 ماه تا به دنیا اومدن نامسوک تحمل کردم .. واقعا بهت نیاز دارم .
سرم رو به شونه اش تکیه دادم و چشمهام رو بستم .
که در با شدت باز شد و یونمی وارد اتاق شد.
یونمی به سمت نامسوک رفت که نامجون گفت : بهش دست نزن
یونمی : اباا .. فقط میخوام داداشیم و ببینم
و با ناراحتی به سمتمون اومد .
لینا : دخترم داداشی فقط دو روزه که به دنیا اومده ، این یعنی اینکه .. اون خیلی کوچیکه .. باید صبر کنی یکم بزرگتر بشه بعد میزارم بغلش کنی
نامجون : ولی فکر نکن تورو یادمون رفته . هنوزم دختر یکی یه دونه ابایی
نامجون یونمی رو بغل کرد و روی پاهاش نشوند .
یونمی : ابا .. این یعنی اینکه هم من و هم نامسوک رو به یه اندازه دوست دارید ؟
نامجون : البته ، فقط چون نامسوک زیادی کوچیکه نیاز به مراقبت بیشتری داره . میتونی درک کنی دخترم ؟
به سمت یونمی خم شدم و بوسه ای روی موهاش گذاشتم .
+ولی من تورو بیشتر از نامسوک دوست دارم .
یونمی با خوشحالی سرش رو روی بازوم گذاشت و وسط من و نامجون دراز کشید
نامجون : یونمیاا .. دایی جیمین و خاله شینا .. هنوزم بیرونن ؟
یونمی : رفتن توی اتاق و در و قفل کردن
قهقهه زدم و گفتم : چرا ؟
یونمی : دایی جیمین به خاله شینا گفت بیا ما هم بچه بسازیم . بعدش نمیدونم چرا رفتن توی اتاق .
به زور سعی کردم جلوی خنده ام رو بگیرم . درحالی که نامجون خیلی عصبی بود
+نامجوناا خوبی؟
نامجون : میتونن برن خونه و این غلطارو بکنن . میشنوی چه حرفایی جلوی بچه زدن ؟
یونمی رو به من گفت : یادم میاد بابا هم دقیقا چنین جمله ای به تو گفته بود اوما . یادت میاد ؟
نامجون متعجب بهم نگاه کرد . نتونستم خودم رو کنترل کنم و خنده ام گرفت
با تیر کشیدن زیر شکمم آخی گفتم و گوشه ای جمع شدم
نامجون : لینا خوبی ؟
+خوبم ..
نامجون با اخم به یونمی گفت : دیگه نبینم فضولی کنی
یونمی : ابا من که فضولی نکردم
نامجون : همین الان کردی . آخرین بارت باشه
یونمی اشک توی چشماش حلقه زد و اتاق رو ترک کرد
+یااا نامجون .. چیکارش داری !
-لینا لطفا بزار تربیتش کنم .
بلند شد و به سمت میز گوشه ی اتاق رفت .
با تعجب پرسید : خاطرات گناهکار ؟
+هووممم..
دفتری که روش اسم " خاطرات گناهکار " نوشته شده بود رو باز کرد و چند صفحه اش رو خوند
نامجون : اینکه داستان ماس .. از کی مشغول نوشتنی ؟
لینا : از روز اولی که دیدمت .
نامجون : چرا گناهکار ؟
لینا : قبلا یه گناهکار بودی .. و من خاطراتت رو یاد داشت کردم .
با لبخند گفت : این دفتر و نگهش دار . دوستش دارم .
خواست به سمت در بره که گفتم : کجا میری ؟
نامجون : میرم از یونمی معذرت خواهی کنم .. یکم عصبی شدم
+بیا اینجا..
اومد سمتم و بالا سرم ایستاد .
+خم شو .
اینکه به تک تک حرفهام گوش میداد حس خوبی بهم منتقل میکرد. خم شد و زمزمه کرد : میدونم چی میخوای .
لبهاش رو روی لب پایینیم قرار داد و به آرومی بوسید و بعد از گذاشتن بوسه ای روی پیشونیم از اتاق خارج شد .
چند دقیقه بعد با شنیدن صدای گریه نامسوک ، دستم رو به لبه ی تخت گرفتم و به زور بلند شدم ، خودم رو به تخت نامسوک رسوندم ..
میدونستم که نامجون موفق نشده دل یونمی رو به دست بیاره پس مثل همیشه یونمی رو به بیرون بُرده تا براش یه چیزایی بخره .
دستم رو زیر سر نامسوک گذاشتم و بلندش کردم .
وقتی بغلش گرفتم آروم شد و دوباره چشمهاش رو بست ..
اما واقعا .. اون شبیه نامجون بود . دماغش .. لبهاش .. چشمهاش .. اون ورژن دوم نامجون بود . و فقط حالت ناخن هاش به من رفته بود
درحالی که برای نامسوک لالایی میخوندم و توی اتاق چرخ میزدم .. به عکسِ روز عروسیمون خیره شدم .. دو سال گذشته . دو سال از روزی که موفق شدم بهترین و زیباترین مرد دنیارو برای خودم بکنم .
---
پایان فیک ❤ بچه هاا من تمام تلاشم رو کردم که فیک رو به سوییت ترین شکل ممکن تموم کنم ! امیدوارم خوشِتون اومده باشه
برای پارت اول فیک " ماشین " = ۲۰+ کامنت
نامسوک رو بغل کرده بود و توی اتاق چرخ میزد .
به زور خودم رو بالا کشیدم و روی تخت نشستم .
+نامجوناا.. خوابش برد بیا بشین .
نامجون : لینا .. بچه ها خیلی بوی خوبی میدن .
سعی کردم کمی سر به سرش بزارم .
گفتم : نامسوک کاملا مثل منه . فکر میکنم فقط حالت ناخن هاش مثل تو شده یکم کشیده اس .
با اخم جوری که نامسوک بیدار نشه حرف میزد
نامجون : پس بزار یکی دیگه تولید کنیم که کاملا مثل من باشه .
+نه .. نه نمیخوام
خیلی اروم نامسوک رو روی تختش گذاشت و به سمت من اومد .
کنارم نشست و دستش رو روی پاهام کشید
-سعی کن زودتر خوب بشی . 9 ماه تا به دنیا اومدن نامسوک تحمل کردم .. واقعا بهت نیاز دارم .
سرم رو به شونه اش تکیه دادم و چشمهام رو بستم .
که در با شدت باز شد و یونمی وارد اتاق شد.
یونمی به سمت نامسوک رفت که نامجون گفت : بهش دست نزن
یونمی : اباا .. فقط میخوام داداشیم و ببینم
و با ناراحتی به سمتمون اومد .
لینا : دخترم داداشی فقط دو روزه که به دنیا اومده ، این یعنی اینکه .. اون خیلی کوچیکه .. باید صبر کنی یکم بزرگتر بشه بعد میزارم بغلش کنی
نامجون : ولی فکر نکن تورو یادمون رفته . هنوزم دختر یکی یه دونه ابایی
نامجون یونمی رو بغل کرد و روی پاهاش نشوند .
یونمی : ابا .. این یعنی اینکه هم من و هم نامسوک رو به یه اندازه دوست دارید ؟
نامجون : البته ، فقط چون نامسوک زیادی کوچیکه نیاز به مراقبت بیشتری داره . میتونی درک کنی دخترم ؟
به سمت یونمی خم شدم و بوسه ای روی موهاش گذاشتم .
+ولی من تورو بیشتر از نامسوک دوست دارم .
یونمی با خوشحالی سرش رو روی بازوم گذاشت و وسط من و نامجون دراز کشید
نامجون : یونمیاا .. دایی جیمین و خاله شینا .. هنوزم بیرونن ؟
یونمی : رفتن توی اتاق و در و قفل کردن
قهقهه زدم و گفتم : چرا ؟
یونمی : دایی جیمین به خاله شینا گفت بیا ما هم بچه بسازیم . بعدش نمیدونم چرا رفتن توی اتاق .
به زور سعی کردم جلوی خنده ام رو بگیرم . درحالی که نامجون خیلی عصبی بود
+نامجوناا خوبی؟
نامجون : میتونن برن خونه و این غلطارو بکنن . میشنوی چه حرفایی جلوی بچه زدن ؟
یونمی رو به من گفت : یادم میاد بابا هم دقیقا چنین جمله ای به تو گفته بود اوما . یادت میاد ؟
نامجون متعجب بهم نگاه کرد . نتونستم خودم رو کنترل کنم و خنده ام گرفت
با تیر کشیدن زیر شکمم آخی گفتم و گوشه ای جمع شدم
نامجون : لینا خوبی ؟
+خوبم ..
نامجون با اخم به یونمی گفت : دیگه نبینم فضولی کنی
یونمی : ابا من که فضولی نکردم
نامجون : همین الان کردی . آخرین بارت باشه
یونمی اشک توی چشماش حلقه زد و اتاق رو ترک کرد
+یااا نامجون .. چیکارش داری !
-لینا لطفا بزار تربیتش کنم .
بلند شد و به سمت میز گوشه ی اتاق رفت .
با تعجب پرسید : خاطرات گناهکار ؟
+هووممم..
دفتری که روش اسم " خاطرات گناهکار " نوشته شده بود رو باز کرد و چند صفحه اش رو خوند
نامجون : اینکه داستان ماس .. از کی مشغول نوشتنی ؟
لینا : از روز اولی که دیدمت .
نامجون : چرا گناهکار ؟
لینا : قبلا یه گناهکار بودی .. و من خاطراتت رو یاد داشت کردم .
با لبخند گفت : این دفتر و نگهش دار . دوستش دارم .
خواست به سمت در بره که گفتم : کجا میری ؟
نامجون : میرم از یونمی معذرت خواهی کنم .. یکم عصبی شدم
+بیا اینجا..
اومد سمتم و بالا سرم ایستاد .
+خم شو .
اینکه به تک تک حرفهام گوش میداد حس خوبی بهم منتقل میکرد. خم شد و زمزمه کرد : میدونم چی میخوای .
لبهاش رو روی لب پایینیم قرار داد و به آرومی بوسید و بعد از گذاشتن بوسه ای روی پیشونیم از اتاق خارج شد .
چند دقیقه بعد با شنیدن صدای گریه نامسوک ، دستم رو به لبه ی تخت گرفتم و به زور بلند شدم ، خودم رو به تخت نامسوک رسوندم ..
میدونستم که نامجون موفق نشده دل یونمی رو به دست بیاره پس مثل همیشه یونمی رو به بیرون بُرده تا براش یه چیزایی بخره .
دستم رو زیر سر نامسوک گذاشتم و بلندش کردم .
وقتی بغلش گرفتم آروم شد و دوباره چشمهاش رو بست ..
اما واقعا .. اون شبیه نامجون بود . دماغش .. لبهاش .. چشمهاش .. اون ورژن دوم نامجون بود . و فقط حالت ناخن هاش به من رفته بود
درحالی که برای نامسوک لالایی میخوندم و توی اتاق چرخ میزدم .. به عکسِ روز عروسیمون خیره شدم .. دو سال گذشته . دو سال از روزی که موفق شدم بهترین و زیباترین مرد دنیارو برای خودم بکنم .
---
پایان فیک ❤ بچه هاا من تمام تلاشم رو کردم که فیک رو به سوییت ترین شکل ممکن تموم کنم ! امیدوارم خوشِتون اومده باشه
برای پارت اول فیک " ماشین " = ۲۰+ کامنت
۶۰.۶k
۰۲ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۵۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.