فیک: mester park
فیک: mester park
part:10
پیام لیا:سلام..جونگکوک نمیدونم چش بود ولی گفت بیاین کارتون دارم
پیام جیمین:اوکی مواظب باش گم نشی{استیکر خنده}
پیام لیا:تو مواظب کاملیا جونت باش{استیکر کاکاسنگی}
جیمین گوشیشو خاموش کرد و تعجب کرده بود
اون الان گفت کاملیا جونت
یهو خندید که کاملیا با تعجب نگاش کرد
سریع خندشو جمع کرد
کاملیا:چته براچی میخندی؟زشت شدم؟!
جیمین خواست چیزی بگه که تهیونگ اومد
یعنی از تهیونگ خیلی ممنون بود چون نجاتش داده بود
تهیونگ:سلام گلابی..چیزه سلام بچه ها{صدای گرفته}
جیمین:راستی تهیونگ بهم گفته بودی عاشق گلابی هایی{سعی داره نخنده}
کم کم بقیه اومدن صبحونشون که تموم شد
جیمین رفت لباساشو پوشید و رفت
.
.
.
.
ساعت تقربیا 12شب شده بود
جیمین هنوز از سرکار نیومده بود
لیا نشسته بود رو کاناپه تو خونه
که یهو در باز شد جیمین اومد داخل انقدر خسته بود که نمیتونست راه بره
که یهو چشاش خورد به لیایی که رو مبل خوابش برده بود
جیمین:لیا؟بیدار شو
لیا:هومم...سلام(صدای گرفته
جیمین:بیا بلندشو برو سرجات بخواببب{خنده
لیا:باشه{بلند شد
لیا بلندشد و با تلو تلو رفت تو اتاق خوابش.حالا مونده بود جیمین داشت میرفت داخل اتاقش که یهو
صدای خنده اومد
رفت سمت صدا که دید اتاقه جونگکوکه
در رو با شدت زیاد باز کرد که دید
جونگکوک هیونا رو برایداستایل بغل کرده
جیمین با تعجب نگاشون میکرد و
جونگکوک هم با تعجب برگشت
جیمین:شب بخیر
سریع در رو بست اومد سمت اتاق خودش که یهو
لیا صداش کرد
لیا:جیمینن
جیمین:بلهه
لیا:هیونا کو؟
جیمین:بیا بالا کارت دارم
لیا اومد بالا
لیا:بگو
جیمین:تو اتاق جونگکوکه
لیا:چیییییی
لیا سریع رفت سمت اتاق جونگکوک و در رو با شدت زیاد باز کرد
لیا:جونگکوککککک
که یهو جونگکوک با ترس برگشت نگاش کرد
لیا رفت سمت هیونا و دستاشو گرفت و رفت پایین
لیا:هیونااااا اون بالا چیکار میکردی؟
هیونا:من چه گناهی کردم اه خودش اومد منو برد
لیا:واقعا؟ مثلا تو دوستش نداری؟
هیونا:خب میدونی
لیا:◖⚆ᴥ⚆◗عوضی
هیونا:اه ولش شب بخیر
لیا:شب بخیر
part:10
پیام لیا:سلام..جونگکوک نمیدونم چش بود ولی گفت بیاین کارتون دارم
پیام جیمین:اوکی مواظب باش گم نشی{استیکر خنده}
پیام لیا:تو مواظب کاملیا جونت باش{استیکر کاکاسنگی}
جیمین گوشیشو خاموش کرد و تعجب کرده بود
اون الان گفت کاملیا جونت
یهو خندید که کاملیا با تعجب نگاش کرد
سریع خندشو جمع کرد
کاملیا:چته براچی میخندی؟زشت شدم؟!
جیمین خواست چیزی بگه که تهیونگ اومد
یعنی از تهیونگ خیلی ممنون بود چون نجاتش داده بود
تهیونگ:سلام گلابی..چیزه سلام بچه ها{صدای گرفته}
جیمین:راستی تهیونگ بهم گفته بودی عاشق گلابی هایی{سعی داره نخنده}
کم کم بقیه اومدن صبحونشون که تموم شد
جیمین رفت لباساشو پوشید و رفت
.
.
.
.
ساعت تقربیا 12شب شده بود
جیمین هنوز از سرکار نیومده بود
لیا نشسته بود رو کاناپه تو خونه
که یهو در باز شد جیمین اومد داخل انقدر خسته بود که نمیتونست راه بره
که یهو چشاش خورد به لیایی که رو مبل خوابش برده بود
جیمین:لیا؟بیدار شو
لیا:هومم...سلام(صدای گرفته
جیمین:بیا بلندشو برو سرجات بخواببب{خنده
لیا:باشه{بلند شد
لیا بلندشد و با تلو تلو رفت تو اتاق خوابش.حالا مونده بود جیمین داشت میرفت داخل اتاقش که یهو
صدای خنده اومد
رفت سمت صدا که دید اتاقه جونگکوکه
در رو با شدت زیاد باز کرد که دید
جونگکوک هیونا رو برایداستایل بغل کرده
جیمین با تعجب نگاشون میکرد و
جونگکوک هم با تعجب برگشت
جیمین:شب بخیر
سریع در رو بست اومد سمت اتاق خودش که یهو
لیا صداش کرد
لیا:جیمینن
جیمین:بلهه
لیا:هیونا کو؟
جیمین:بیا بالا کارت دارم
لیا اومد بالا
لیا:بگو
جیمین:تو اتاق جونگکوکه
لیا:چیییییی
لیا سریع رفت سمت اتاق جونگکوک و در رو با شدت زیاد باز کرد
لیا:جونگکوککککک
که یهو جونگکوک با ترس برگشت نگاش کرد
لیا رفت سمت هیونا و دستاشو گرفت و رفت پایین
لیا:هیونااااا اون بالا چیکار میکردی؟
هیونا:من چه گناهی کردم اه خودش اومد منو برد
لیا:واقعا؟ مثلا تو دوستش نداری؟
هیونا:خب میدونی
لیا:◖⚆ᴥ⚆◗عوضی
هیونا:اه ولش شب بخیر
لیا:شب بخیر
۶.۶k
۱۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.