معرفی و پارت اول فیک جیمین
فیک جدید
سلام به کسانی که عاشقان رمان هستند. خب من روی این فیک کار کردم امیدوارم بهتر از فیک قبلیم بشه❤️🩹🎁
معرفی فیک
شخصیت های اصلی: ا/ت، جیمین
شخصیت های فرعی: ا/ن(اسم جدید)، جونگ کوک، لیا ، فلیکس، نامجون، یونا، مامان، بابا (شاید شخصیت های دیگه ای هم اضافه بشن)
" اسم فیک از این به بعد مدرسه پولدارا هست"
از زبان ادمین
خب میدونیم که هیچکس دوست نداره قلدری توی مدرسه اش باشه یا مزاحما بیان جاش و حالا من میخوام الان درمورد دختری که همه ی این جزئیات رو توی مدرسه ی قبلیش که توی پایین شهر بوده رو داشته.... و به مادر و پدرش گفته که مدرسه اش رو عوض کنن ولی پول برای اون مدرسه نداشتن که خودش میره توی فروشگاه کار میکنه.... الانم پولشو در اورده و به مدرسه ی بالاشهری میره...
(اولین روز)
از زبان ا/ت
داشتم خواب هفت پادشاه رو میدیدم اما با نوری مواجه شدم
مامان ا/ت: بلند شو مدرسه ات دیر شد ساعت هفته(داد)
ا/ت: جدی میگی
سریع بلند شدم رفتم دستشویی کارهای لازم رو کردم و لباسمو پوشیدم.. انقدر عجله کردم که نگاهم به ساعت نکردم.. وقتی رسیدم دیدم صف شده اخه چرا مگه ساعت هفت نیست.. نگاه کردم به ساعته گوشیم چی ساعت شش و بیست دقیقه هست؟؟ ای خدا مگه این مدرسه ی پولدارا نیست چرا صف داره.. داشتم فرار میکردم که انگار یکی مچ دستمو گرفت
ناظم مدرسه: اهای کجا در میری ا/ت: بخدا هیچ جا ناظم: برو تو زود ا/ت: باشه باشه رفتم هوف اینم شانس بده منه هرجا میرم صف داره اخه چرا...... رفتم توی مدرسه
لیا: سلام جیمین جون جیمین: اوففف چیه؟ لیا: یعنی چی چیه با من خوب رفتار کن جونگ کوک: سلام داداش
جیمین: اخیش خداروشکر اومدی، بیا این لیا رو ببر یک جایی از سره منم کم کن(جایی که ویرگول گذاشتم رو توی گوش جونگ کوک گفت) جونگ کوک: اها باشه لیا بیا بریم من یک چندتا لباس سراغ دارم بریم ببینیم لیا: جدی میگی.... پس بدوووو
مدیر: خب بچه ها این سال اول دبیرستانتون هست و شما باید فلان نکات رو رعایت کنین و ـ. ـ. ـ. ـ. ا/ت: بسههه دیوانه شدم ا/ن: توهم توی صف بودن رو دوست نداری ا/ت: اره ا/ن: اوکی... چون من یک نقشه دارم که بتونیم فرار کنیم
جیمین ویو: داشتم از پله های مدرسه میومدم پایین... وای یعنی اگه کوک نمیومد بیچاره بودم... با همین حرفا به یک دختری چشم دوختم.. خیلی زیبا و اندامی عالی یعنی میشه مال من بشه؟ باید یک کاری بکنم... دیدم داره فرار میکنه و من هم زود رفتم و دستشو گرفتم...
ا/ت ویو: داشتم فرار میکردم که یک پسره هم سن و سال خودم دستمو محکم گرفت که منم توی اون لحظه اتفاقی افتادم توی بغلش...
خب دیگه زیاد نوشتم.. اگه قشنگ بود لایک کن🥺😍
سلام به کسانی که عاشقان رمان هستند. خب من روی این فیک کار کردم امیدوارم بهتر از فیک قبلیم بشه❤️🩹🎁
معرفی فیک
شخصیت های اصلی: ا/ت، جیمین
شخصیت های فرعی: ا/ن(اسم جدید)، جونگ کوک، لیا ، فلیکس، نامجون، یونا، مامان، بابا (شاید شخصیت های دیگه ای هم اضافه بشن)
" اسم فیک از این به بعد مدرسه پولدارا هست"
از زبان ادمین
خب میدونیم که هیچکس دوست نداره قلدری توی مدرسه اش باشه یا مزاحما بیان جاش و حالا من میخوام الان درمورد دختری که همه ی این جزئیات رو توی مدرسه ی قبلیش که توی پایین شهر بوده رو داشته.... و به مادر و پدرش گفته که مدرسه اش رو عوض کنن ولی پول برای اون مدرسه نداشتن که خودش میره توی فروشگاه کار میکنه.... الانم پولشو در اورده و به مدرسه ی بالاشهری میره...
(اولین روز)
از زبان ا/ت
داشتم خواب هفت پادشاه رو میدیدم اما با نوری مواجه شدم
مامان ا/ت: بلند شو مدرسه ات دیر شد ساعت هفته(داد)
ا/ت: جدی میگی
سریع بلند شدم رفتم دستشویی کارهای لازم رو کردم و لباسمو پوشیدم.. انقدر عجله کردم که نگاهم به ساعت نکردم.. وقتی رسیدم دیدم صف شده اخه چرا مگه ساعت هفت نیست.. نگاه کردم به ساعته گوشیم چی ساعت شش و بیست دقیقه هست؟؟ ای خدا مگه این مدرسه ی پولدارا نیست چرا صف داره.. داشتم فرار میکردم که انگار یکی مچ دستمو گرفت
ناظم مدرسه: اهای کجا در میری ا/ت: بخدا هیچ جا ناظم: برو تو زود ا/ت: باشه باشه رفتم هوف اینم شانس بده منه هرجا میرم صف داره اخه چرا...... رفتم توی مدرسه
لیا: سلام جیمین جون جیمین: اوففف چیه؟ لیا: یعنی چی چیه با من خوب رفتار کن جونگ کوک: سلام داداش
جیمین: اخیش خداروشکر اومدی، بیا این لیا رو ببر یک جایی از سره منم کم کن(جایی که ویرگول گذاشتم رو توی گوش جونگ کوک گفت) جونگ کوک: اها باشه لیا بیا بریم من یک چندتا لباس سراغ دارم بریم ببینیم لیا: جدی میگی.... پس بدوووو
مدیر: خب بچه ها این سال اول دبیرستانتون هست و شما باید فلان نکات رو رعایت کنین و ـ. ـ. ـ. ـ. ا/ت: بسههه دیوانه شدم ا/ن: توهم توی صف بودن رو دوست نداری ا/ت: اره ا/ن: اوکی... چون من یک نقشه دارم که بتونیم فرار کنیم
جیمین ویو: داشتم از پله های مدرسه میومدم پایین... وای یعنی اگه کوک نمیومد بیچاره بودم... با همین حرفا به یک دختری چشم دوختم.. خیلی زیبا و اندامی عالی یعنی میشه مال من بشه؟ باید یک کاری بکنم... دیدم داره فرار میکنه و من هم زود رفتم و دستشو گرفتم...
ا/ت ویو: داشتم فرار میکردم که یک پسره هم سن و سال خودم دستمو محکم گرفت که منم توی اون لحظه اتفاقی افتادم توی بغلش...
خب دیگه زیاد نوشتم.. اگه قشنگ بود لایک کن🥺😍
۱۲.۰k
۲۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.