هاله ای ازابهام...part ⁴⁹
-درسته جو...تو ی عوضی کینه ای هستی..
خب نظرت چیه اگه مغز تهیونگ رو جلوی چشمای کوک سوراخ کنم؟ هان؟
جو تو این فکر بود که اگه تهیونگ کشته میشد کوک چه عذابی میکشید...شاید اینطوری حس اونو موقعی ک مادرشو از دست داد درک میکرد...اما
این یه انتقام دو طرفه بود...هم یول نفع میبرد و هم جو...اما تهیونگ چه گناهی کرده بود؟ چرا واسه کینه قدیمی جو باید کشته میشد؟ چرا بخاطر دلیل مسخره یول باید از زندگی دست میکشید؟ نه نباید ی ادم بی گناه دیگه بخاطر کوک قربانی میشد...
-نه یول...اون گناهی نداره...تو باید از کوک انتقام بگیری مگع نه؟...
-اوه درسته...درسته...باید از کوک انتقام بگیرم...
اما کوک توروهم دوست داره جو...
-د..داری..چ..چیکار می..کنی بیا..بیارش پایین یول..دیوونگی نکن!!...اوکی من دوستت دارم خواه...
جملش با صدای شلیک گلوله ناتموم موند...
یول چیکار کرده بود؟...اشتباهی بود یا عمدی؟...
با چشمایی که دیگه توان اشک ریختن نداشت به جنازه بی روح عشق جوونیش خیره موند...
حالا این کوک نبود که جو رو ازش گرفته بود...
خودش با اون کُلت لعنتی قلب جو رو نشونه رفته بود...!
تهیونگ و کوک از ترس نمیتونستن تکون بخورن...
به طرفشون برگشت...
-درسته عشق خطرناکه رفقا...گاهی وقتا یکی رو انقدر دوست داری که بهش آسیب میزنی...برای محافظت از خودش!..من جو رو میپرستیدم...ما نتونستیم اینجا مال هم باشیم...شاید در زندگی بعدی...
به طرف تهیونگ گام برمیداشت...اینبار سر کُلت رو به طرف شقیقه ته گرفت...
اما وقتی کوک به طرفش حمله کرد دست از کار کشید...
-اِ..اِریک!! بیا این دیوونه رو بگیر..
بادیگارد یول فورا پرید داخل و کوک رو از روی یول برداشت..
دستهاشو با بازوهای بزرگش نگهداشته بود...
یول دومرتبه کُلت رو طرف تهیونگ گرفت...
-نه..نههه لطفا...خواهش میکنم یول...ته رو ازم نگیر ..اون ..اون نباید بمیره...نباید بخاطر من کشته بشه...اون دلیل زندگی منه لعنتی بفهم...ازم نگیرش..التماست میکنم...
اشک میریخت و عربده میزد...التماس میکرد...
-هه..میبینی کوک؟...میبینی چی سرم اوردی؟...
توام دقیقا شدی مثل من!...حالا شدیم صفر صفر..بی حساب...
جلوتر رفت و با دسته کُلت به پشت گردن ته کوبید که باعث شد بلافاصله بیهوش بشه...
عربده زد...
-نهههههههههه...مرتیکه چیکار میکنیییییی
به طرف کوک برگشت..پوزخند کوتاهی زد و کنار جو دراز کشید...کُلت رو دقیقا رو قلبش گزاشت..همون نقطه از قلب جو...
به جو نگاه کرد و...
خب..اون عاشق بود مگه نه؟...نمیتونست دوری عشقشو طاقت بیاره...شاید اونا فقط تو دنیای اشتباهی بودن...
شاید در زندگی بعدی برای هم میشدن مگه نه؟...
کوک نمیتونست بفهمه چه اتفاقی داره میفته...به جسد بیجون یول کنار جو زل زد و بعد از لحظه ای به خودش اومد...
خب نظرت چیه اگه مغز تهیونگ رو جلوی چشمای کوک سوراخ کنم؟ هان؟
جو تو این فکر بود که اگه تهیونگ کشته میشد کوک چه عذابی میکشید...شاید اینطوری حس اونو موقعی ک مادرشو از دست داد درک میکرد...اما
این یه انتقام دو طرفه بود...هم یول نفع میبرد و هم جو...اما تهیونگ چه گناهی کرده بود؟ چرا واسه کینه قدیمی جو باید کشته میشد؟ چرا بخاطر دلیل مسخره یول باید از زندگی دست میکشید؟ نه نباید ی ادم بی گناه دیگه بخاطر کوک قربانی میشد...
-نه یول...اون گناهی نداره...تو باید از کوک انتقام بگیری مگع نه؟...
-اوه درسته...درسته...باید از کوک انتقام بگیرم...
اما کوک توروهم دوست داره جو...
-د..داری..چ..چیکار می..کنی بیا..بیارش پایین یول..دیوونگی نکن!!...اوکی من دوستت دارم خواه...
جملش با صدای شلیک گلوله ناتموم موند...
یول چیکار کرده بود؟...اشتباهی بود یا عمدی؟...
با چشمایی که دیگه توان اشک ریختن نداشت به جنازه بی روح عشق جوونیش خیره موند...
حالا این کوک نبود که جو رو ازش گرفته بود...
خودش با اون کُلت لعنتی قلب جو رو نشونه رفته بود...!
تهیونگ و کوک از ترس نمیتونستن تکون بخورن...
به طرفشون برگشت...
-درسته عشق خطرناکه رفقا...گاهی وقتا یکی رو انقدر دوست داری که بهش آسیب میزنی...برای محافظت از خودش!..من جو رو میپرستیدم...ما نتونستیم اینجا مال هم باشیم...شاید در زندگی بعدی...
به طرف تهیونگ گام برمیداشت...اینبار سر کُلت رو به طرف شقیقه ته گرفت...
اما وقتی کوک به طرفش حمله کرد دست از کار کشید...
-اِ..اِریک!! بیا این دیوونه رو بگیر..
بادیگارد یول فورا پرید داخل و کوک رو از روی یول برداشت..
دستهاشو با بازوهای بزرگش نگهداشته بود...
یول دومرتبه کُلت رو طرف تهیونگ گرفت...
-نه..نههه لطفا...خواهش میکنم یول...ته رو ازم نگیر ..اون ..اون نباید بمیره...نباید بخاطر من کشته بشه...اون دلیل زندگی منه لعنتی بفهم...ازم نگیرش..التماست میکنم...
اشک میریخت و عربده میزد...التماس میکرد...
-هه..میبینی کوک؟...میبینی چی سرم اوردی؟...
توام دقیقا شدی مثل من!...حالا شدیم صفر صفر..بی حساب...
جلوتر رفت و با دسته کُلت به پشت گردن ته کوبید که باعث شد بلافاصله بیهوش بشه...
عربده زد...
-نهههههههههه...مرتیکه چیکار میکنیییییی
به طرف کوک برگشت..پوزخند کوتاهی زد و کنار جو دراز کشید...کُلت رو دقیقا رو قلبش گزاشت..همون نقطه از قلب جو...
به جو نگاه کرد و...
خب..اون عاشق بود مگه نه؟...نمیتونست دوری عشقشو طاقت بیاره...شاید اونا فقط تو دنیای اشتباهی بودن...
شاید در زندگی بعدی برای هم میشدن مگه نه؟...
کوک نمیتونست بفهمه چه اتفاقی داره میفته...به جسد بیجون یول کنار جو زل زد و بعد از لحظه ای به خودش اومد...
۴.۲k
۰۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.