steight
#steight
#فیک
پارت چهارم
رفتیم خونش البته شکل خونه نبود بیشتر شبیه عمارت بود
رفتیم داخل همه به همون تعظیم کردن مگه این چیکارس که عمارتی به این بزرگی و کلی کارگر و بادیگارد داره اصلا به من چه.
همون مرد یک زنی رو صدا کرد و گفت که اتاق منو نشون بدن یک اتاقی رو گفت که همه تعجب کردن چرا اصلا به درک منو بردن همون اتاق وا چرا این اتاق همه چیش سیاه مهم نیست اون زنه گفت اگه کاری داشتین صدام کنید گفتم ممنون فقط یک سوال داشتم این آقایی که منو به فرزندی قبول کرده اسمش چیه؟ گفت مین یونگی وات همون مافیایی بزرگ گفتم خیلی ممنون. تعظیمی کرد و رفت.
هه جالبه مردی که منو به فرزندی قبول کرده یکی از بزرگترین مافیا جهانه خوب به درک ولی سوالم این جاست که چرا یک بچه رو به فرزندی قبول کرده. بزار برم اتاقشو ازش سوال بپرسم. رفتم پایین و از همون زنه پرسیدم گفت اتاق بغلی من رفتم اتاقش در زدم گفت بیا داخل رفتم تو
یونگی:اوه تویی اتفاقی افتاد
ا.ت:چرا منو به فرزندی قبول کردی تو که بزرگترین مافیا جهانه من به چه دردت میخورم
یونگی: درست من تورو به فرزندی قبول کردم ولی در اصل می خواستم زنم شی
وات این مرتیکه چی میگه
ا.ت: چی میگی تو من ۱۳سالم
یونگی: خوب که چی منم ۳۰ سالم
واتت این دیونست
ا.ت :میدونی ۱۷ سال اختلاف سنی داریم
یونگی:خوب چیکار کنم راستی ده دقیقه دیگه هم عاقد میاد ازدواج میکنیم
نه واقعا دیونست نفهمه
ا.ت :هویی دیونه من فقط ۱۳سالم توی این سن من نمیتونم ازدواج کنم تازه با مردی که ۱۷ سال از من بزرگتره
#فیک
پارت چهارم
رفتیم خونش البته شکل خونه نبود بیشتر شبیه عمارت بود
رفتیم داخل همه به همون تعظیم کردن مگه این چیکارس که عمارتی به این بزرگی و کلی کارگر و بادیگارد داره اصلا به من چه.
همون مرد یک زنی رو صدا کرد و گفت که اتاق منو نشون بدن یک اتاقی رو گفت که همه تعجب کردن چرا اصلا به درک منو بردن همون اتاق وا چرا این اتاق همه چیش سیاه مهم نیست اون زنه گفت اگه کاری داشتین صدام کنید گفتم ممنون فقط یک سوال داشتم این آقایی که منو به فرزندی قبول کرده اسمش چیه؟ گفت مین یونگی وات همون مافیایی بزرگ گفتم خیلی ممنون. تعظیمی کرد و رفت.
هه جالبه مردی که منو به فرزندی قبول کرده یکی از بزرگترین مافیا جهانه خوب به درک ولی سوالم این جاست که چرا یک بچه رو به فرزندی قبول کرده. بزار برم اتاقشو ازش سوال بپرسم. رفتم پایین و از همون زنه پرسیدم گفت اتاق بغلی من رفتم اتاقش در زدم گفت بیا داخل رفتم تو
یونگی:اوه تویی اتفاقی افتاد
ا.ت:چرا منو به فرزندی قبول کردی تو که بزرگترین مافیا جهانه من به چه دردت میخورم
یونگی: درست من تورو به فرزندی قبول کردم ولی در اصل می خواستم زنم شی
وات این مرتیکه چی میگه
ا.ت: چی میگی تو من ۱۳سالم
یونگی: خوب که چی منم ۳۰ سالم
واتت این دیونست
ا.ت :میدونی ۱۷ سال اختلاف سنی داریم
یونگی:خوب چیکار کنم راستی ده دقیقه دیگه هم عاقد میاد ازدواج میکنیم
نه واقعا دیونست نفهمه
ا.ت :هویی دیونه من فقط ۱۳سالم توی این سن من نمیتونم ازدواج کنم تازه با مردی که ۱۷ سال از من بزرگتره
۲.۲k
۰۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.