خانواده ی من
خانواده ی من
پارت ۱💎
خانواده آتاکول (ساعت ۶:۰۰ صبح) :
آسدور : صبح بخیر
آسیه : صبح تو هم بخیر
دوروک : دخترم بیا بشین
آسدور : باشه
آسیه : دوکان بیدار شد ولی رفت بیرون سیمیت بخره اما هنوز نیومده کجاست این بچه آخه ؟
همون لحظه *تق تق تق *
آسدور : من باز میکنم
^دوکان بود^
دوکان : اووووو خواهر کوچیکه صبح بخیر ( باخنده )
آسدور : اوفففففف دوازده ساله هم به تو و هم به دانوش میگم بهم خواهر کوچیکه نگیددددددد مگه شما ها به جز من خواهر دیگه ای هم دارید آخه که بهم میگید خواهر کوچیکه
دوکان زیر لب : چه حرصی میخوره 😂
دانوش و دوروش هم زمان : صبح بخیر
دوروک : صبح بخیر
آسیه : بیاید بچه ها . راستی دانوش برو دوکان و آسدور هم بردار بیار .
دانوش : کجان مگه ؟
آسیه : جلوی در کجا میخوان باشن ؟
دوروش : احتمالا دوباره بحث خواهر کوچیکه اس ( باخنده )
دانوش : الان میرم میارمشون
آسیه : خوبه
دانوش : هی بچه ها ما صبحونه رو خوردیم ها شما ها کجایید اخه!
آسدور : صبح بخیر داداش
دانوش : سیمیت ها یخ زد دوکان بدو بدو خواهر کوچیکه تو هم بیا
آسدور : اوففففف که اوففففف از دست شما دوتا
دوروک : انقدر دخترمو اذیت نکنید دیگه
آسدور : آخه مگه من به به دوروش میگم داداش کوچیکه که شما ها به من میگید خواهر کوچیکه من کوچیک نیستم
دوروش همون طور که سعی میکنه لقمه بزرگی که تو دهنشه رو قورت بده با تعجب: مگه من چی گفتم چرا منو قاطی میکنید
همه خندیدن
دوروک : من امروز باید یکم زود تر برم شرکت یه نکته ای رو باید به برک بگم امروز یه جلسه خیلی مهم داریم
آسیه : منم امروز باید زود تر برم به دوتا دادگاه باید برسم
دوکان : موفق باشی مامان
دانوش : من باید برم دانشگاه سیر شدم دیگه خداحافظ
آسیه : خداحافظ پسرم
بعدش ...
پارت ۱💎
خانواده آتاکول (ساعت ۶:۰۰ صبح) :
آسدور : صبح بخیر
آسیه : صبح تو هم بخیر
دوروک : دخترم بیا بشین
آسدور : باشه
آسیه : دوکان بیدار شد ولی رفت بیرون سیمیت بخره اما هنوز نیومده کجاست این بچه آخه ؟
همون لحظه *تق تق تق *
آسدور : من باز میکنم
^دوکان بود^
دوکان : اووووو خواهر کوچیکه صبح بخیر ( باخنده )
آسدور : اوفففففف دوازده ساله هم به تو و هم به دانوش میگم بهم خواهر کوچیکه نگیددددددد مگه شما ها به جز من خواهر دیگه ای هم دارید آخه که بهم میگید خواهر کوچیکه
دوکان زیر لب : چه حرصی میخوره 😂
دانوش و دوروش هم زمان : صبح بخیر
دوروک : صبح بخیر
آسیه : بیاید بچه ها . راستی دانوش برو دوکان و آسدور هم بردار بیار .
دانوش : کجان مگه ؟
آسیه : جلوی در کجا میخوان باشن ؟
دوروش : احتمالا دوباره بحث خواهر کوچیکه اس ( باخنده )
دانوش : الان میرم میارمشون
آسیه : خوبه
دانوش : هی بچه ها ما صبحونه رو خوردیم ها شما ها کجایید اخه!
آسدور : صبح بخیر داداش
دانوش : سیمیت ها یخ زد دوکان بدو بدو خواهر کوچیکه تو هم بیا
آسدور : اوففففف که اوففففف از دست شما دوتا
دوروک : انقدر دخترمو اذیت نکنید دیگه
آسدور : آخه مگه من به به دوروش میگم داداش کوچیکه که شما ها به من میگید خواهر کوچیکه من کوچیک نیستم
دوروش همون طور که سعی میکنه لقمه بزرگی که تو دهنشه رو قورت بده با تعجب: مگه من چی گفتم چرا منو قاطی میکنید
همه خندیدن
دوروک : من امروز باید یکم زود تر برم شرکت یه نکته ای رو باید به برک بگم امروز یه جلسه خیلی مهم داریم
آسیه : منم امروز باید زود تر برم به دوتا دادگاه باید برسم
دوکان : موفق باشی مامان
دانوش : من باید برم دانشگاه سیر شدم دیگه خداحافظ
آسیه : خداحافظ پسرم
بعدش ...
۳.۶k
۲۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.