خاطره تلخ..
قبل از وارد شدن نگاهی با اطراف انداخت تا از امن بودن محیط مطمئن بشه...
یا صدای بلند یکی از نگهبان ها از جاش پرید.
«شاهزاده، پدرتون منتظرتون هستن.
وای، چطور یادش رفته بود؟ پدرش یا همون پادشاه، شاید زیادی تشریفاتی بود و خب دیر کردن رو ذره ای قبول نداشت.
با قدم های سریع خودشو به اتاق پدرش رسوند، با دستایی که از گل کثیف بودن تقه ای به در زد و منتظر اجازه شد.
«بیا داخل
با اجازه ای که بهش داده شده بود در رو باز کرد و وارد شد. پادشاه طبق عادت روی صندلیش که با انواع جواهرات زینت شده بود نشسته بود و وزیر اول کنارش ایستاده بود. اتاق با گل هایی به رنگ ابی تزئین شده بود و حس مور مور کننده ای بهش میداد. تعظیمی کرد..
«می خواستید من رو ببینید پدر؟
پدرش سری تکون داد، که به وزیر اجازه صبحت کردن رو میداد..
«شاهزاده، همونطور که خودتون میدونید سه هفته دیگه تولد هجده سالگیتون هست و بر طبق قوانین تا تولد هجده سالگیتون باید کسی رو به همسری خودتون انتخاب کنید..
سری تکون داد و از اتاق خارج شد، باید راهی برای خلاصی از شر اون عجوزه با همون دختر عمه عزیزش پیدا کنه.
ترجیح میداد غورباقه ای رو ببوسه تا اون..
نگاه به باغچه کوچک گل هایش انداخت، پر شده بود از گل رز رنگ و وارنگ. تک تکشون رو با دست های خودش کاشته بود..
لبخند کوچکی بهشون زد و دوباره به راه افتاد..
با خودش فکر کرد چه کسی؟ کدام دختر..
ارام باشد و زیبای، کسی که حتی اگه اشرافی نباشد در نگاه اول اشرافی به نظر بیاید..
میتوانست هرکسی باشد پیدا کردن همچین کسی سخت که نیست؟ نه؟
_شهر_
پوفی کشیدم، احساس میکردم تمام کار های دنیا روی سرو خراب شده..
مغازه هم که چنگی به دل نمیزد، امروز پسر جوانی اینجا امده بود، برای شمشیرش..
نگاهی به شمشیر انداختم تیز و خوش دست بود مسلما نه برای یک رعیت...
در فکر بودم که با صدای بوق کوچکی که نشانه پیغامی از طرف شاه بود از افکارم بیرون کشیده شدم...
یا صدای بلند یکی از نگهبان ها از جاش پرید.
«شاهزاده، پدرتون منتظرتون هستن.
وای، چطور یادش رفته بود؟ پدرش یا همون پادشاه، شاید زیادی تشریفاتی بود و خب دیر کردن رو ذره ای قبول نداشت.
با قدم های سریع خودشو به اتاق پدرش رسوند، با دستایی که از گل کثیف بودن تقه ای به در زد و منتظر اجازه شد.
«بیا داخل
با اجازه ای که بهش داده شده بود در رو باز کرد و وارد شد. پادشاه طبق عادت روی صندلیش که با انواع جواهرات زینت شده بود نشسته بود و وزیر اول کنارش ایستاده بود. اتاق با گل هایی به رنگ ابی تزئین شده بود و حس مور مور کننده ای بهش میداد. تعظیمی کرد..
«می خواستید من رو ببینید پدر؟
پدرش سری تکون داد، که به وزیر اجازه صبحت کردن رو میداد..
«شاهزاده، همونطور که خودتون میدونید سه هفته دیگه تولد هجده سالگیتون هست و بر طبق قوانین تا تولد هجده سالگیتون باید کسی رو به همسری خودتون انتخاب کنید..
سری تکون داد و از اتاق خارج شد، باید راهی برای خلاصی از شر اون عجوزه با همون دختر عمه عزیزش پیدا کنه.
ترجیح میداد غورباقه ای رو ببوسه تا اون..
نگاه به باغچه کوچک گل هایش انداخت، پر شده بود از گل رز رنگ و وارنگ. تک تکشون رو با دست های خودش کاشته بود..
لبخند کوچکی بهشون زد و دوباره به راه افتاد..
با خودش فکر کرد چه کسی؟ کدام دختر..
ارام باشد و زیبای، کسی که حتی اگه اشرافی نباشد در نگاه اول اشرافی به نظر بیاید..
میتوانست هرکسی باشد پیدا کردن همچین کسی سخت که نیست؟ نه؟
_شهر_
پوفی کشیدم، احساس میکردم تمام کار های دنیا روی سرو خراب شده..
مغازه هم که چنگی به دل نمیزد، امروز پسر جوانی اینجا امده بود، برای شمشیرش..
نگاهی به شمشیر انداختم تیز و خوش دست بود مسلما نه برای یک رعیت...
در فکر بودم که با صدای بوق کوچکی که نشانه پیغامی از طرف شاه بود از افکارم بیرون کشیده شدم...
۱۶.۸k
۰۶ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.