فیک جیمین(عشق حقیقی)p¹
ویو ا/ت
داشتم واسه خودم دم میزدمو سرم تو گوشیم بود سهو با یکی برخورد کردم که اونم سرش تو گوشیش بود... همه جزوه هام ریخت رو زمین: یاااا داشتم میبردم سیمیشون کنم که گم نشن>^< الان باید کل ۸۰صفحه رو دوباره از اول مرتب کنم
جیمین: عامممم چیزه من... متاسفم واقعا الان جمعشون میکنم
ویو جیمین
تپش قلب گرفته بودم نمیدونستم باید چیکار کنم. باد تندی میومد سریع ورقه هارو جمع کردم تا باد نبرتشون بجز یکی...
ا/ت گفت: وای نههه تک تک این جزوه ها مهمن اگه یه صفحشون نباشه عاا
منم سریع دوییدم دنبال اون ورقه تا سریع بگیرمش... چون یکم پیش بارون قطع شده بود زمین هنوز لیزو خیس بود بلاخره تونستم برگه رو بگیرم که یهو یه ماشین اومد و کل آبای جوبو پاشید روم
ویو ا/ت
انقد خجالت کشیدم که نگو اونم برا برگه من؟ باید خیس بشه واسه برگه من.... هوا واقعا سرد بودو داشت نم نم بارون میگرفت...
جیمین: عاممم این جزوه ها برای مدرسه مرکزی نیست؟
ا/ت: چرا... خب برا اونجاست چطور مگه؟
جیمین تو دلش*: چطور تاحالا ندیده بودمش... ینی برا اونجاست
ا/ت: چرا ساکتی؟
جیمین: تو تو این مدرسه درس میخونی؟
ا/ت: اره البته فقط چند روزه... چیزه... حسابی خیس شدی...
جیمین تو دلش: پس همون دانش آموز انتقالی جدیده... یه چیزایی ازش شنیده بودم ولی واقعا خوشگل تر از اون چیزیه که تصور میکردم
ا/ت: عاممم واقعا سردت نیست؟ مطمئنی حالت خوبه؟
جیمین: چیزی نیست مشکلی نداره
ا/ت: داره بارون شدید میشه... میگم یه کافه هست این جا داشتم میرفتم اونجا... میتوم برا تشکر یه قهوه مهمونت کنم
جیمین تو دلش: خدایا چی بهش بگم... نه... نمیتونم... ولی دارم از سرما یخ میزنم... عامممم باش بریم من خیلی عجله ندارم
ا/ت: ببینم تو دانش آموز اون مدرسه ای؟
جیمین: اره تو باید دانش آموز انتقالی باشی... خیلی تو مدرسه ازت حرف میزنن
ا/ت: اوو... چه زود رسیدیم... چیزه اینجا همیشه بخاری دارن چند بار حتی قبل از اینکه بیام اینجا اومدم این کافه هه میتونی کاپشنتو خشک کنی... بهتره درش بیاری اینجوری گرم تر میشی...
جیمین: عاممم باشه حتما
ا/ت: اقا دوتا قهوه...
جیمین: من تنها زندگی میکنم... تو چطور
ا/ت: من با برادرم زندگی میکنم چون... خب ما دوتا هم سنیمو برای درس خوندن به آرامش بیشتری نیاز داریم منو برادرم تنهاییم...
جیمین: اها
قهوه هارو آوردن*
ویو جیمین
نمیدونم چرا وقتی نگاش میکنم تپش قلب میگیرم... کل وقتی که داشتیم قهوه میخوردیم بهش زل زده بودمو چشم ازش بر نمیداشتم
ا/ت: ببینم... چرا همش به من نگاه میکنی؟ خجالت میکشم اینجوری...
خوردن تموم شد*
ا/ت داره بارون میاد اینجوری نمیتونم برگردم
جیمین: عا صب کن...(دادن چتر بهش*) بیا اینو بگیر...
ا/ت: خودت چی؟
جیمین: عامممم من... چیزه... فعلا بیرون کار دارم این جا فوقش صبر میکنم تا بارون بند بیاد...
داشتم واسه خودم دم میزدمو سرم تو گوشیم بود سهو با یکی برخورد کردم که اونم سرش تو گوشیش بود... همه جزوه هام ریخت رو زمین: یاااا داشتم میبردم سیمیشون کنم که گم نشن>^< الان باید کل ۸۰صفحه رو دوباره از اول مرتب کنم
جیمین: عامممم چیزه من... متاسفم واقعا الان جمعشون میکنم
ویو جیمین
تپش قلب گرفته بودم نمیدونستم باید چیکار کنم. باد تندی میومد سریع ورقه هارو جمع کردم تا باد نبرتشون بجز یکی...
ا/ت گفت: وای نههه تک تک این جزوه ها مهمن اگه یه صفحشون نباشه عاا
منم سریع دوییدم دنبال اون ورقه تا سریع بگیرمش... چون یکم پیش بارون قطع شده بود زمین هنوز لیزو خیس بود بلاخره تونستم برگه رو بگیرم که یهو یه ماشین اومد و کل آبای جوبو پاشید روم
ویو ا/ت
انقد خجالت کشیدم که نگو اونم برا برگه من؟ باید خیس بشه واسه برگه من.... هوا واقعا سرد بودو داشت نم نم بارون میگرفت...
جیمین: عاممم این جزوه ها برای مدرسه مرکزی نیست؟
ا/ت: چرا... خب برا اونجاست چطور مگه؟
جیمین تو دلش*: چطور تاحالا ندیده بودمش... ینی برا اونجاست
ا/ت: چرا ساکتی؟
جیمین: تو تو این مدرسه درس میخونی؟
ا/ت: اره البته فقط چند روزه... چیزه... حسابی خیس شدی...
جیمین تو دلش: پس همون دانش آموز انتقالی جدیده... یه چیزایی ازش شنیده بودم ولی واقعا خوشگل تر از اون چیزیه که تصور میکردم
ا/ت: عاممم واقعا سردت نیست؟ مطمئنی حالت خوبه؟
جیمین: چیزی نیست مشکلی نداره
ا/ت: داره بارون شدید میشه... میگم یه کافه هست این جا داشتم میرفتم اونجا... میتوم برا تشکر یه قهوه مهمونت کنم
جیمین تو دلش: خدایا چی بهش بگم... نه... نمیتونم... ولی دارم از سرما یخ میزنم... عامممم باش بریم من خیلی عجله ندارم
ا/ت: ببینم تو دانش آموز اون مدرسه ای؟
جیمین: اره تو باید دانش آموز انتقالی باشی... خیلی تو مدرسه ازت حرف میزنن
ا/ت: اوو... چه زود رسیدیم... چیزه اینجا همیشه بخاری دارن چند بار حتی قبل از اینکه بیام اینجا اومدم این کافه هه میتونی کاپشنتو خشک کنی... بهتره درش بیاری اینجوری گرم تر میشی...
جیمین: عاممم باشه حتما
ا/ت: اقا دوتا قهوه...
جیمین: من تنها زندگی میکنم... تو چطور
ا/ت: من با برادرم زندگی میکنم چون... خب ما دوتا هم سنیمو برای درس خوندن به آرامش بیشتری نیاز داریم منو برادرم تنهاییم...
جیمین: اها
قهوه هارو آوردن*
ویو جیمین
نمیدونم چرا وقتی نگاش میکنم تپش قلب میگیرم... کل وقتی که داشتیم قهوه میخوردیم بهش زل زده بودمو چشم ازش بر نمیداشتم
ا/ت: ببینم... چرا همش به من نگاه میکنی؟ خجالت میکشم اینجوری...
خوردن تموم شد*
ا/ت داره بارون میاد اینجوری نمیتونم برگردم
جیمین: عا صب کن...(دادن چتر بهش*) بیا اینو بگیر...
ا/ت: خودت چی؟
جیمین: عامممم من... چیزه... فعلا بیرون کار دارم این جا فوقش صبر میکنم تا بارون بند بیاد...
۱۱.۲k
۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.