سرش را گذاشته روی میز...
سرش را گذاشته روی میز...
خسته است...
همیشه خسته است...
(درست شبیه این روزهای پر تپش من که خستگی از شانه هایم بالا میرود)
ایستاده ام در چهارچوب در و زل زده ام به قاب زیبای خدا...
دلم میخواهد ساعتها نگاهش کنم وقتی شبیه بچه ها سرش را گذاشته روی دستهایش و بین کار خوابش برده است...
اما باید بیدار شود...
هنوز کلی کار عقب مانده داریم...
بی سر و صدا خارج میشوم و بعد با یک استکان چایی و چند دانه خرما دوباره ظاهر میشوم...
هنوز خواب است و این حس که میشود با بوسه ای بیدارش کرد مرا به وجد می آورد...
سینی را روی میز میگذارم...
خم میشوم و پیشانیش را آرام میبوسم...
چشمهایش که باز میشود دنیا را به من میدهند...
موهای بهم ریخته اش را با دستهایم مرتب میکنم:
چایی که میخورید آقا؟!
لبخند میزند و تمام خستگی 30 ساعت شیفت از تنم بیرون میرود...
🌨️🌨️🌨️🌨️🌨️🌨️🌨️🌨️🌨️🌨️🌨️
چایی خستگی تو را میبرد...
و لبخندت، خستگیهای من را...
#الهام_جعفری
#ممنوعه
خسته است...
همیشه خسته است...
(درست شبیه این روزهای پر تپش من که خستگی از شانه هایم بالا میرود)
ایستاده ام در چهارچوب در و زل زده ام به قاب زیبای خدا...
دلم میخواهد ساعتها نگاهش کنم وقتی شبیه بچه ها سرش را گذاشته روی دستهایش و بین کار خوابش برده است...
اما باید بیدار شود...
هنوز کلی کار عقب مانده داریم...
بی سر و صدا خارج میشوم و بعد با یک استکان چایی و چند دانه خرما دوباره ظاهر میشوم...
هنوز خواب است و این حس که میشود با بوسه ای بیدارش کرد مرا به وجد می آورد...
سینی را روی میز میگذارم...
خم میشوم و پیشانیش را آرام میبوسم...
چشمهایش که باز میشود دنیا را به من میدهند...
موهای بهم ریخته اش را با دستهایم مرتب میکنم:
چایی که میخورید آقا؟!
لبخند میزند و تمام خستگی 30 ساعت شیفت از تنم بیرون میرود...
🌨️🌨️🌨️🌨️🌨️🌨️🌨️🌨️🌨️🌨️🌨️
چایی خستگی تو را میبرد...
و لبخندت، خستگیهای من را...
#الهام_جعفری
#ممنوعه
۳۸.۵k
۱۸ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.