رمان عاشقم باش☺💜
Part 54
بعد از یه پرواز کمی طولانی بلاخره رسیدیم تهران
پانیذ اومده استقبالمون
رفتیم پیشش
من:سلام تو چرا زود از ما رفتی زود برگشتی
پانیذ:عه خو پریشب مراسم بوده این دو شبو چه میکردم باید برمیگشتم دیگه/:
ارسلان:خب حالا دخترای لوس من بدویید بریم عمارت خسته شدیممممم
من:چرا جمع میبندی؟ دخمل لوست منم نه پانی
ارسلان:خو حالا دخمل حسودم
من:حسود خودتی من اصلا حسود نیسم
بلاخره رفتیم رسیدیم عمارت و لباس عوض کردیم
و رفتیم نهار بخوریم
پانیذ:راستی ارسلان مامان بابا میخوان بیان اینجا یه چند وقت
ارسلان:عه خو خوبه
من:مادر شوهل و پدر شوهل گلم میخوان بیان؟😂😂
ارسلان(خنده):وایییییی دیانا ایح چی بود گفتی خدا دارم از خنده میمیرم😂😂😂😂😂😂😂😂
من:عه خو چیه مادر شوهل و پدر شوهلمن😂
پانیذ:اه اه بی نمکا😐
#رمان
#اردیا
#عشق
#عاشقانه
#رمان_اردیا
بعد از یه پرواز کمی طولانی بلاخره رسیدیم تهران
پانیذ اومده استقبالمون
رفتیم پیشش
من:سلام تو چرا زود از ما رفتی زود برگشتی
پانیذ:عه خو پریشب مراسم بوده این دو شبو چه میکردم باید برمیگشتم دیگه/:
ارسلان:خب حالا دخترای لوس من بدویید بریم عمارت خسته شدیممممم
من:چرا جمع میبندی؟ دخمل لوست منم نه پانی
ارسلان:خو حالا دخمل حسودم
من:حسود خودتی من اصلا حسود نیسم
بلاخره رفتیم رسیدیم عمارت و لباس عوض کردیم
و رفتیم نهار بخوریم
پانیذ:راستی ارسلان مامان بابا میخوان بیان اینجا یه چند وقت
ارسلان:عه خو خوبه
من:مادر شوهل و پدر شوهل گلم میخوان بیان؟😂😂
ارسلان(خنده):وایییییی دیانا ایح چی بود گفتی خدا دارم از خنده میمیرم😂😂😂😂😂😂😂😂
من:عه خو چیه مادر شوهل و پدر شوهلمن😂
پانیذ:اه اه بی نمکا😐
#رمان
#اردیا
#عشق
#عاشقانه
#رمان_اردیا
۲۱.۰k
۲۵ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.