P9
P9
*معجزه من*
پارت 9
در کمد رو باز کرد ولی یونگ سو نبود
فهمید یونگ سو رفته.. یورام کنارش خوابیده بود
گوشیشو باز کرد و دید یونگ سو بهش پیام داده
"":خواب بودی..رفتم...بهم زنگ بزن(عکسی که دیشب ازشون گرفته بود رو واسش فرستاده بود..)
بلند شد و رفت تو سالن و بهش زنگ زد
"":سلام یونا..حالت خوبه؟
~:سلام اره خوبم..گفته بودی زنگت بزنم
"":امروز باید بریم دکترت یک ساعت دیگه اماده باش
~:عاااام...باشه
یونا بلند شد و صبحونه درست کرد و یورامو صدا کرد تا باهم صبحونه بخورن
صبحونشون ک تموم شد یورام رفت تا با رفیقاش بره بیرون
یونا هم اماده شد و یونگ سو اومد دنبالش
"":صبحونه خوردی؟
~:اره ..دکترم بهت زنگ زد؟
"":نه ...امروز باید میرفتی
~:اها....
به سمت دکتر رفتن وقتی رسیدن و رفتن تو اتاق دکتر .. دکتر یونا رو معاینه کرد وضع تومورش ثابت بود و تکون نخورده بود از دکتر اومدن بیرون و باهم وقت گذروندن و به یه کافه رفتن...
"":یونا اگر میتونستی از عمر بقیه یگیری و به عمر خودت اضافه کنی..این کارو میکردی؟
~:نمیدونم..ولی شاید اره..شاید نه چون بقیه هم حق زندگی دارن
گرم صحبت کردن بودن که یونا دوباره سرش گیج رفت و رو زمین افتاد یونگ سو بلندش کرد و گذاشتش تو ماشین ب سمت بیمارستان رفت ..بعد از 5 مین یونا بهوش اومد
||:آقا لطفا این قرص هارو سروقت بهشون بدید
"":باشه ممنون...یونا خوبی؟
~:اره خوبم...حالمم بهتره میشه بریم خونه؟ "": اره الان میریم
یونا و یونگ سو رفتن خونه یونا وقتی از ماشین پیاده شد دید یه خانم با یه چمدون دستش وایساده ب سمتش رفت تا ببینه کیه
~:خاله؟
0:یونااااااااا😭(بغل)
~:خالههههه😭
(خاله ی یونا ب خاطر. شوهرش آمریکا بوده و الان برگشته پیش یونا)
"":شما ها چتونه؟🗿
0:یونا این کیه ؟
~:عاااااام.......
"":سلام.. من دوس..پ..سر یونا عستم
یونا از این حرف خیلی تعجب کرد ولی تنها راهش این بود حرف یونگ سو رو قبول کنه اون شب تموم شد و یونا بعد 3/سال خالشو دید
پرش زمانی ..1 ماه بعد از زبان یونا
الان یک ماه از اشنایی با یونگ سو میگذره ...امروز قراره اون رو به داداش و بورام اشناش کنم..همه چی تغییر کرده ولی من عوض نشدم همون دختریم که تومور داره و میترسه بمیره..تو این یکماه خیلی به یونگ سو وابسته شدم...یا میتونم بگم به یونگ سو .......خمارییی
شرط:6 لایک 2 کامنت
اینم تقدیم به شما
*معجزه من*
پارت 9
در کمد رو باز کرد ولی یونگ سو نبود
فهمید یونگ سو رفته.. یورام کنارش خوابیده بود
گوشیشو باز کرد و دید یونگ سو بهش پیام داده
"":خواب بودی..رفتم...بهم زنگ بزن(عکسی که دیشب ازشون گرفته بود رو واسش فرستاده بود..)
بلند شد و رفت تو سالن و بهش زنگ زد
"":سلام یونا..حالت خوبه؟
~:سلام اره خوبم..گفته بودی زنگت بزنم
"":امروز باید بریم دکترت یک ساعت دیگه اماده باش
~:عاااام...باشه
یونا بلند شد و صبحونه درست کرد و یورامو صدا کرد تا باهم صبحونه بخورن
صبحونشون ک تموم شد یورام رفت تا با رفیقاش بره بیرون
یونا هم اماده شد و یونگ سو اومد دنبالش
"":صبحونه خوردی؟
~:اره ..دکترم بهت زنگ زد؟
"":نه ...امروز باید میرفتی
~:اها....
به سمت دکتر رفتن وقتی رسیدن و رفتن تو اتاق دکتر .. دکتر یونا رو معاینه کرد وضع تومورش ثابت بود و تکون نخورده بود از دکتر اومدن بیرون و باهم وقت گذروندن و به یه کافه رفتن...
"":یونا اگر میتونستی از عمر بقیه یگیری و به عمر خودت اضافه کنی..این کارو میکردی؟
~:نمیدونم..ولی شاید اره..شاید نه چون بقیه هم حق زندگی دارن
گرم صحبت کردن بودن که یونا دوباره سرش گیج رفت و رو زمین افتاد یونگ سو بلندش کرد و گذاشتش تو ماشین ب سمت بیمارستان رفت ..بعد از 5 مین یونا بهوش اومد
||:آقا لطفا این قرص هارو سروقت بهشون بدید
"":باشه ممنون...یونا خوبی؟
~:اره خوبم...حالمم بهتره میشه بریم خونه؟ "": اره الان میریم
یونا و یونگ سو رفتن خونه یونا وقتی از ماشین پیاده شد دید یه خانم با یه چمدون دستش وایساده ب سمتش رفت تا ببینه کیه
~:خاله؟
0:یونااااااااا😭(بغل)
~:خالههههه😭
(خاله ی یونا ب خاطر. شوهرش آمریکا بوده و الان برگشته پیش یونا)
"":شما ها چتونه؟🗿
0:یونا این کیه ؟
~:عاااااام.......
"":سلام.. من دوس..پ..سر یونا عستم
یونا از این حرف خیلی تعجب کرد ولی تنها راهش این بود حرف یونگ سو رو قبول کنه اون شب تموم شد و یونا بعد 3/سال خالشو دید
پرش زمانی ..1 ماه بعد از زبان یونا
الان یک ماه از اشنایی با یونگ سو میگذره ...امروز قراره اون رو به داداش و بورام اشناش کنم..همه چی تغییر کرده ولی من عوض نشدم همون دختریم که تومور داره و میترسه بمیره..تو این یکماه خیلی به یونگ سو وابسته شدم...یا میتونم بگم به یونگ سو .......خمارییی
شرط:6 لایک 2 کامنت
اینم تقدیم به شما
۵.۰k
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.