پارت۱۲
از زبان کنیا ₩
همین که رفتم پایین همه یک ثانیه بهم خیره شدن بعد دوباره خودشون رو مشغول کردن. به شوگا نگاهی کردم؛کاملا سرد و مغرور. بعد با قاشق روی لیوانی که دستش بود ضربه زد تا همه توجه کنن گفت ( خیلی خوب. فردا قراره بریم پارتی آقای لو. اون برای عملیات کمکمون میکنه تا مکان دقیق رو پیدا کنیم و در عوض پول میگیره. فردا هم تولد پسرشه که ما رو دعوت کرده و همون جا هم نقشه رو بهمون میده.)
گفتم ( فردا ساعت چند میریم؟)
جیمین گفت (مثل اینکه خیلی عجله داری. راستی آقای لو یه پسر جذاب داره و شاید تو ....)
شوگا گفت ( حق نداری نزدیک پسرا بشی!)
همه گفتن ( وااااو)
گفتم ( به تو مربوط نیس)
بعد هم شروع به خوردن شام کردیم.میگو بود و خوردنش طول کشید. ساعت ۱۰ و نیم شب بود و غذا رو تموم کردیم. همه رفتن بخابن ولی من هنوز بیدار بودم. نمیتونستم بخابم. توی بالکن بودم که صدایی پشت سرم گفت( نخابیدی؟)
برگشتم و دیدم جونگ کوکه. با اومدنش حالم بهتر شد. گفتم ( نه خسته نیستم)
گفت( منم مثل تو. راستی زیاد سر به سر یونگی نزار. اعصاب نداره)
از کوک پرسیدم ( چرا هیچ وقت نمیخنده؟)
با کمی مکث جواب داد ( شاید باور نکنی ولی اون خیلی مهربونه. بر خلاف ظاهر سردش روحیه مهربونی داره. نمیخاد ضعیف به نظر برسه برای همین هیچ وقت درد هاش رو نمیگه. گذشته تلخی داشته. راتستش من هم خندش رو ندیدم ولی هوپی میگه خندش کیوتع)
گفتم ( پس هوپی صداش میکنین)
گفت (آره اینجوری بامزه هم هس)
گفتم ( آره بهش میخوره)
همینطور با کوکی گرم گرفته بودم و حرف میزدیم. از زبان شوگا €
رفتم اتاقم که بخوابم که دیدم کوک و کنیا دارن با هم صحبت میکنن. کمی که گوش کردم دیدم دارن درباره من حرف میزنن. باخودم فک کردم یعنی من اینقدر مغرورم؟
توجهی نکردم و روی تخت دراز کشیدم. نمیدونستم چرا ولی کمی استرس داشتم. دیدم جونگ کوک از کنیا خداحافظی کرد و رفت. اصلا دوس نداشتم با هم خیلی گرم بگیرن. راستش دلیل این رو هم نمیدونستم. هزار تا سوال بی جواب توی سرم پرسه میزد. فردا قرار بود پیش آقای لو بریم. از پسرش خوشم نمیومد. اون یه دختر باز عوضی بود که فقط پارتی میگرفت و هر شب با دخترا میخابید. چشام کم کم گرم شد و خوابیدم
از زبان کنیا ₩
وقتی کوکی رفت یکم خسته تر بودم.رفتار امروز شوگا عجیب بود. اصلا درکش نمیکردم ولی زندگی سختی داشته.
همین که رفتم پایین همه یک ثانیه بهم خیره شدن بعد دوباره خودشون رو مشغول کردن. به شوگا نگاهی کردم؛کاملا سرد و مغرور. بعد با قاشق روی لیوانی که دستش بود ضربه زد تا همه توجه کنن گفت ( خیلی خوب. فردا قراره بریم پارتی آقای لو. اون برای عملیات کمکمون میکنه تا مکان دقیق رو پیدا کنیم و در عوض پول میگیره. فردا هم تولد پسرشه که ما رو دعوت کرده و همون جا هم نقشه رو بهمون میده.)
گفتم ( فردا ساعت چند میریم؟)
جیمین گفت (مثل اینکه خیلی عجله داری. راستی آقای لو یه پسر جذاب داره و شاید تو ....)
شوگا گفت ( حق نداری نزدیک پسرا بشی!)
همه گفتن ( وااااو)
گفتم ( به تو مربوط نیس)
بعد هم شروع به خوردن شام کردیم.میگو بود و خوردنش طول کشید. ساعت ۱۰ و نیم شب بود و غذا رو تموم کردیم. همه رفتن بخابن ولی من هنوز بیدار بودم. نمیتونستم بخابم. توی بالکن بودم که صدایی پشت سرم گفت( نخابیدی؟)
برگشتم و دیدم جونگ کوکه. با اومدنش حالم بهتر شد. گفتم ( نه خسته نیستم)
گفت( منم مثل تو. راستی زیاد سر به سر یونگی نزار. اعصاب نداره)
از کوک پرسیدم ( چرا هیچ وقت نمیخنده؟)
با کمی مکث جواب داد ( شاید باور نکنی ولی اون خیلی مهربونه. بر خلاف ظاهر سردش روحیه مهربونی داره. نمیخاد ضعیف به نظر برسه برای همین هیچ وقت درد هاش رو نمیگه. گذشته تلخی داشته. راتستش من هم خندش رو ندیدم ولی هوپی میگه خندش کیوتع)
گفتم ( پس هوپی صداش میکنین)
گفت (آره اینجوری بامزه هم هس)
گفتم ( آره بهش میخوره)
همینطور با کوکی گرم گرفته بودم و حرف میزدیم. از زبان شوگا €
رفتم اتاقم که بخوابم که دیدم کوک و کنیا دارن با هم صحبت میکنن. کمی که گوش کردم دیدم دارن درباره من حرف میزنن. باخودم فک کردم یعنی من اینقدر مغرورم؟
توجهی نکردم و روی تخت دراز کشیدم. نمیدونستم چرا ولی کمی استرس داشتم. دیدم جونگ کوک از کنیا خداحافظی کرد و رفت. اصلا دوس نداشتم با هم خیلی گرم بگیرن. راستش دلیل این رو هم نمیدونستم. هزار تا سوال بی جواب توی سرم پرسه میزد. فردا قرار بود پیش آقای لو بریم. از پسرش خوشم نمیومد. اون یه دختر باز عوضی بود که فقط پارتی میگرفت و هر شب با دخترا میخابید. چشام کم کم گرم شد و خوابیدم
از زبان کنیا ₩
وقتی کوکی رفت یکم خسته تر بودم.رفتار امروز شوگا عجیب بود. اصلا درکش نمیکردم ولی زندگی سختی داشته.
۲۸.۹k
۰۲ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.