𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆⁷⁷
𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆⁷⁷
chapter②
آجوما مثل مامانم بود و اون کلی چیز بهم یاد داد....
فداکاری، مهربونی و چیزای دیگه رو از اون یاد گرفتم.....
هانا آروم بلند شد و در حالی که با دست چپش قلبشو چنگ میزد... روی صندلی نشست و من هم گریه رو کنار گذاشتم...
چشمه تمیزی که آبشو تصفیه میکردن جلوتر بود، رفتم و صورتمو شستم....
بطری آب معدنی رو باز کردم و کمیش رو سرکشیدم...
بعد از اجازه از پدر و مادر و خود هانا سوار ون شدم و آدرس عمارتو به راننده گفتم....
حال کوک یعنی خوبه؟
نکنه زنگ زده باشه هانا گوشیشو خاموش کنه؟
نه نه خاموش نمیکنه....
اگر حالش بد شده باشه نتونه زنگ بزنه چی؟
نه حالش خوبه....
منتظر موندم...تا برسیم....
کم کم نزدیکای عمارت بودیم که بلند شدم و از دسته ی روی صقف مینی بوس گرفتم و بعد از وایستادن مینی بوس
پیاده شدم...
خیلی بی حال بودم انگار همین الانا بود که از خستگی بیافتم....
رفتم و با کلید یدکی که دستم بود درو باز کردم و وارد عمارت شدم
درو قفل کردم و به سمت اتاقم رفتم...
کوک خواب بود... تبشو چک کردم... خوبه! تب نداره...
لباس راحتی ای برداشتم و تو اتاق بغلی که اتاق کوک بود
عوض کردم...رفتم تو اتاقم و کیفمو روی میز گذاشتم....
صدایی رو از پشتم شنیدم...
کوک: چیه؟ چرا لباس مشکی پوشیدی؟
چیزی نگفتم... برگشتم و روی تخت، خودمو کنارش جا کردم و به پهلو، بغلش کردم.... سمو تو س.ینش فرو بردم....
ات:*گریه*
کمی خودشو اونور تر کرد و به صورتم زل زد....
کوک: چیشده؟*نگران*
ات: ک..وک آجوما...
کوک: هیشش باشه اشکالی نداره منظورتو فهمیدم
ات:*گریه*
دستشو دور کمرم حلقه کرد....
حداقل اینطور میتونسم کمی از نبود آجوما رو تحمل کنم......
chapter②
آجوما مثل مامانم بود و اون کلی چیز بهم یاد داد....
فداکاری، مهربونی و چیزای دیگه رو از اون یاد گرفتم.....
هانا آروم بلند شد و در حالی که با دست چپش قلبشو چنگ میزد... روی صندلی نشست و من هم گریه رو کنار گذاشتم...
چشمه تمیزی که آبشو تصفیه میکردن جلوتر بود، رفتم و صورتمو شستم....
بطری آب معدنی رو باز کردم و کمیش رو سرکشیدم...
بعد از اجازه از پدر و مادر و خود هانا سوار ون شدم و آدرس عمارتو به راننده گفتم....
حال کوک یعنی خوبه؟
نکنه زنگ زده باشه هانا گوشیشو خاموش کنه؟
نه نه خاموش نمیکنه....
اگر حالش بد شده باشه نتونه زنگ بزنه چی؟
نه حالش خوبه....
منتظر موندم...تا برسیم....
کم کم نزدیکای عمارت بودیم که بلند شدم و از دسته ی روی صقف مینی بوس گرفتم و بعد از وایستادن مینی بوس
پیاده شدم...
خیلی بی حال بودم انگار همین الانا بود که از خستگی بیافتم....
رفتم و با کلید یدکی که دستم بود درو باز کردم و وارد عمارت شدم
درو قفل کردم و به سمت اتاقم رفتم...
کوک خواب بود... تبشو چک کردم... خوبه! تب نداره...
لباس راحتی ای برداشتم و تو اتاق بغلی که اتاق کوک بود
عوض کردم...رفتم تو اتاقم و کیفمو روی میز گذاشتم....
صدایی رو از پشتم شنیدم...
کوک: چیه؟ چرا لباس مشکی پوشیدی؟
چیزی نگفتم... برگشتم و روی تخت، خودمو کنارش جا کردم و به پهلو، بغلش کردم.... سمو تو س.ینش فرو بردم....
ات:*گریه*
کمی خودشو اونور تر کرد و به صورتم زل زد....
کوک: چیشده؟*نگران*
ات: ک..وک آجوما...
کوک: هیشش باشه اشکالی نداره منظورتو فهمیدم
ات:*گریه*
دستشو دور کمرم حلقه کرد....
حداقل اینطور میتونسم کمی از نبود آجوما رو تحمل کنم......
۱۴.۵k
۰۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.