فیک: خونه جنگلی
فیک: خونه جنگلی
part²
ویو
ولی اون صدا فقط تا یک ماه نبود بعدش که دیگه کسی بیدار نبود دوباره صدا شروع شد
ولی این دفعه صدا از پنجره نیومد و صدا از در آمد
اولش صدای تق تق در اتاق میآمد
ولی وقتی نگاه میکردیم کسی نبود
و بعدش صدای لگد زدن به در اتاق من، امیلی آمد
و وقتی که اهالی خونه گفتیم در کمال تعجب اون شب صدای لگد زدن به در اتاق همه آمده بوده
صدای تق تق پنجره و خراشیدن از اتاق منو خواهرم امیلی میآمد
این روند تا ۶ سال ادامه داشت و منو خواهرم دیگه بهش عادت کرده بودیم
یه شب اصلا صدا نمیومد
یه شب شد یه هفته،یه هفته شد یه ماه، یه ماه شد یه سال
یه سال اصلا صدای تق تق نیومد و منو خواهرم از قبل انرژی بهتری داشتیم
یه سال منو خواهرم بودن صدای تق تق میخوابیدم و زندگی خوبی داشتیم
یه روز منو داداش کوچیکم ۱۵ سالشه، با پسرعموم که هم سن خودمه ۱۷ سالشه با دختر عموم که ۱۳ سالشه داشتیم بیرون خونه فوتبال بازی میکردیم
خواهرم و اون یکی دخترعموم نیومدن باهامون بازی و ما سه تا خودمون بازی کردیم
داشتیم بازی میکردم که دختر عموم توپ رو بلند شوت کرد طرف جنگل
بخاطر اینکه جنگل بزرگه بهمون اجازه نداده بودن که تنهایی بریم سما جنگل
ولی منو پسرعموم ۱۷ سالمونه و بخاطر همین میتونستیم بریم توی جنگل
رفیتم توی جنگل و برادرم ۱۵ ساله و دخترعموم۱۳ ساله باهامون آمد
رفتیم توی جنگل و توپ رو پیدا نکردیم
خواستیم برگردیم که صدای بلند یه مرد از پشت سرمون و وقتی که برگشتم
یه خونه رو دیدم که یه مرد یه توپ دستش بود
توپ ما دست اون مرده بود و بهمون گفت...
"بچا این توم شماست؟"
دخترعموم که ۱۳ سالش بود دوید طرف مرد و پسرعموم۱۷ ساله رفت دنبال دختر عموم و داداشم رفت و منم رفتم
وقتی رفتیم یه مرد رو دیدیم با قدی بلند و هیکلی که دوتا دستاش پر تتو بود و توپ ما دستش بود و بهمون گفت...
" فکر کنم این توپ شما باشه خورد به پنجره ام"
پسر عموم بهش گفت...
" خیلی ببخشید حواسمون نبود"
مرده یه لبخند ملیحی بهمون زد و گفت...
" اشکالی نداره بازی دیگه چه میشه کرد"
مرد توپ رو بهمون داد و گفت...
"من جیکوب ام ۳۳ سالمه، شما چطور؟"
مننمیخواستم جواب بدم معلوم بود که پسرعموم هم نمیخواد جواب بده
ولی دخترعموم بهش گفت...
"جیانا ۱۳ سالمه، مایکل ۱۷ سالشه،امیلی هم ۱۷ سالشه و ویلیام هم ۱۶ سالشه"
دختر عموم بهش گفت و حتی گفت که خونمون گذاشت
مرده خندید و گفت...
"میدونم خونتون کجاست اسماتون هم میدونم فقط نمیدونستم چند سالتونه"
حسی بدی گرفتم که پسرعموم بهش گفت...
"ما دیگه باید بریم"
مرده گفت...
" باشه برید مواظب خودتون هم باشید"
ما از اونجا رفتیم ولی به کسی چیزی نگفتیم
اون شب بعد یک سال دوباره صدا آمد
صدای تق تق آمد
ادامه دارد...
part²
ویو
ولی اون صدا فقط تا یک ماه نبود بعدش که دیگه کسی بیدار نبود دوباره صدا شروع شد
ولی این دفعه صدا از پنجره نیومد و صدا از در آمد
اولش صدای تق تق در اتاق میآمد
ولی وقتی نگاه میکردیم کسی نبود
و بعدش صدای لگد زدن به در اتاق من، امیلی آمد
و وقتی که اهالی خونه گفتیم در کمال تعجب اون شب صدای لگد زدن به در اتاق همه آمده بوده
صدای تق تق پنجره و خراشیدن از اتاق منو خواهرم امیلی میآمد
این روند تا ۶ سال ادامه داشت و منو خواهرم دیگه بهش عادت کرده بودیم
یه شب اصلا صدا نمیومد
یه شب شد یه هفته،یه هفته شد یه ماه، یه ماه شد یه سال
یه سال اصلا صدای تق تق نیومد و منو خواهرم از قبل انرژی بهتری داشتیم
یه سال منو خواهرم بودن صدای تق تق میخوابیدم و زندگی خوبی داشتیم
یه روز منو داداش کوچیکم ۱۵ سالشه، با پسرعموم که هم سن خودمه ۱۷ سالشه با دختر عموم که ۱۳ سالشه داشتیم بیرون خونه فوتبال بازی میکردیم
خواهرم و اون یکی دخترعموم نیومدن باهامون بازی و ما سه تا خودمون بازی کردیم
داشتیم بازی میکردم که دختر عموم توپ رو بلند شوت کرد طرف جنگل
بخاطر اینکه جنگل بزرگه بهمون اجازه نداده بودن که تنهایی بریم سما جنگل
ولی منو پسرعموم ۱۷ سالمونه و بخاطر همین میتونستیم بریم توی جنگل
رفیتم توی جنگل و برادرم ۱۵ ساله و دخترعموم۱۳ ساله باهامون آمد
رفتیم توی جنگل و توپ رو پیدا نکردیم
خواستیم برگردیم که صدای بلند یه مرد از پشت سرمون و وقتی که برگشتم
یه خونه رو دیدم که یه مرد یه توپ دستش بود
توپ ما دست اون مرده بود و بهمون گفت...
"بچا این توم شماست؟"
دخترعموم که ۱۳ سالش بود دوید طرف مرد و پسرعموم۱۷ ساله رفت دنبال دختر عموم و داداشم رفت و منم رفتم
وقتی رفتیم یه مرد رو دیدیم با قدی بلند و هیکلی که دوتا دستاش پر تتو بود و توپ ما دستش بود و بهمون گفت...
" فکر کنم این توپ شما باشه خورد به پنجره ام"
پسر عموم بهش گفت...
" خیلی ببخشید حواسمون نبود"
مرده یه لبخند ملیحی بهمون زد و گفت...
" اشکالی نداره بازی دیگه چه میشه کرد"
مرد توپ رو بهمون داد و گفت...
"من جیکوب ام ۳۳ سالمه، شما چطور؟"
مننمیخواستم جواب بدم معلوم بود که پسرعموم هم نمیخواد جواب بده
ولی دخترعموم بهش گفت...
"جیانا ۱۳ سالمه، مایکل ۱۷ سالشه،امیلی هم ۱۷ سالشه و ویلیام هم ۱۶ سالشه"
دختر عموم بهش گفت و حتی گفت که خونمون گذاشت
مرده خندید و گفت...
"میدونم خونتون کجاست اسماتون هم میدونم فقط نمیدونستم چند سالتونه"
حسی بدی گرفتم که پسرعموم بهش گفت...
"ما دیگه باید بریم"
مرده گفت...
" باشه برید مواظب خودتون هم باشید"
ما از اونجا رفتیم ولی به کسی چیزی نگفتیم
اون شب بعد یک سال دوباره صدا آمد
صدای تق تق آمد
ادامه دارد...
۴.۹k
۰۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.